هیچ



یکی از مادران در میانه‌ی روایتش در هفته‌ی چهل و چند نوشته بود: لیس للانسان الا ما سعی» این آیه ترمزم را کشید، به یاد آنچه می‌خواهم و مدتی است برایش سعی نمی‌کنم افتادم، هشدار داده بود لیس للانسان بهش نخواهی رسید مگر.

این آیه را در نوجوانی از روی لوگوی موتور سیکلت یاماها ۱۰۰ مونتاژ ایران دوچرخ خوانده بودم، یک دایره بود داخلش یک کمک فنر و یک دو شاخه به نشانه‌ی فرمان، دورتا دورش هم این آیه را نوشته بودند با فونتی بولد.

سوره‌ی عصر هم با چنین الگویی هشدار می‌دهد ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنو و وعملوا الصالحات» همگی در حال زیانید بجز آنانکه. اول همه را می‌گذارد کنار بعد خوب‌ها را سوا می‌کند. شعار اصلی اسلام هم همینطور لا اله الا الله هیچ خدایی نیست جز الله.


عزیزی می‌گفت پدرش از او پرسیده: علی چندتا رفیق داری؟ فکر کردم و گفتم یکی شاید هم دوتا و انتظار داشتم پدرم بگوید هزار دوست کم و یک دشمن زیاد است و نصیحتم کند ولی برخلاف تصورم تشویق هم کرد و گفت احسنت حالا قدر همین یکی دو نفر را بدان. می‌گفت حالا بعد از ۴۰ سال هنوز با این دو نفر رفیق هستم و از برادر به من نزدیک‌تر هستند.


اینکه همه و همه‌چیز خوب و ایده‌ال است شعاری بیش‌ نیست، باید خوب‌ها را سوا کرد و برای رسیدن به خوبی‌ها تلاش کرد و مداومت داشت.


یاماها ۱۰۰





یکی از مادران در میانه‌ی روایتش در هفته‌ی چهل و چند نوشته بود: لیس للانسان الا ما سعی» این آیه ترمزم را کشید، به یاد آنچه می‌خواهم و مدتی است برایش سعی نمی‌کنم افتادم، هشدار داده بود لیس للانسان بهش نخواهی رسید مگر.

این آیه را در نوجوانی از روی لوگوی موتور سیکلت یاماها ۱۰۰ مونتاژ ایران دوچرخ خوانده بودم، یک دایره بود داخلش یک کمک فنر و یک دو شاخه به نشانه‌ی فرمان، دورتا دورش هم این آیه را نوشته بودند با فونتی بولد.

سوره‌ی عصر هم با چنین الگویی هشدار می‌دهد ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنو و وعملوا الصالحات» همگی در حال زیانید بجز آنانکه. اول همه را می‌گذارد کنار بعد خوب‌ها را سوا می‌کند. شعار اصلی اسلام هم همینطور لا اله الا الله هیچ خدایی نیست جز الله.


عزیزی می‌گفت پدرش از او پرسیده: علی چندتا رفیق داری؟ فکر کردم و گفتم یکی شاید هم دوتا و انتظار داشتم پدرم بگوید هزار دوست کم و یک دشمن زیاد است و نصیحتم کند ولی برخلاف تصورم تشویق هم کرد و گفت احسنت حالا قدر همین یکی دو نفر را بدان. می‌گفت حالا بعد از ۴۰ سال هنوز با این دو نفر رفیق هستم و از برادر به من نزدیک‌تر هستند.


اینکه همه و همه‌چیز خوب و ایده‌ال است شعاری بیش‌ نیست، باید خوب‌ها را سوا کرد و برای رسیدن به خوبی‌ها تلاش کرد و مداومت داشت.


یاماها ۱۰۰





چند وقت پیش که از بی‌سوادی دانشجو و کارمند و استاد، همه و همه حسابی عصبانی شده بودم به رئیس گفتم: از طرف من به بالا دستی‌تان بفرمایید حالا که به خاطر مصالح جیبتان کنکور را حذف کرده‌اید و هیچ شرط معدلی را هم جایگزیش نکرده‌اید، حداقل یک تست هوش ریون ساده از متقاضیان ورود به دانشگاه بگیرید تا خیالمان راحت باشد که طرف حسابمان شرایط نرمالی دارد. و اگر به مقدساتتان توهین نمی‌شود بگویید به جای حساب و کتاب در مورد چند تکه بودن کفن میت و شک بین ۳ و ۶، در مصاحبه پذیرش اساتید از آن‌ها امتحان املا بگیرند تا مشخص بشود آیا بلدند هفده و هیجده را درست بنویسند یا نه!؟

امروز مدیر سوگلی همان رئیس، که نامش مزین به پیشوند دکتر» هم هست، به ارباب رجوعش می‌گفت: بله فلان روز تشریف دارم!


یک زمانی مدیری زیر و زبر بسنده» را قاطی کرده بود و گفته بود بَسْنَده می‌کنم» و تا مدت‌ها شده بود سوژه‌ی عام و خاص اما متاسفانه حالا برایمان عادی شده.


شهر ما با حدود ۵۰ هزار نفر جمعیت کتابفروشی نداشت، یعنی قبلا داشته ولی آن‌ها هم کم کم فقط کتاب‌های دانشگاهی و کمک درسی آورده‌اند و بعدا هم شده‌اند لوازم‌التحریری تنها.

با یکی از آن قدیمی‌هایشان صحبت می‌کردم می‌گفت از شروع کارم تا اواسط دهه هفتاد کتاب هم می‌فروختیم ولی از آن به بعد دیگر هر چه آوردیم ماند روی دستمان؛ دهه شصت فروش کتاب عالی بود.


البته در سطح شهر کتابخانه‌ی عمومی هست که آرشیو خوبی بخصوص در حوزه‌ی ادبیات کلاسیک و کتب مرجع دارند ولی نمی‌دانم چرا از یک سالی به بعد شده‌اند دشمن انتشاراتی‌های درست و درمان، اعتنایی به تازه‌های نشر هم ندارند.


اما جدیدا یک جوان کاری در حد توانش کرده، در لوازم‌التحریری‌اش چند قفسه کتاب هم اضافه کرده، با خوش سلیقگی‌اش بهترین‌ کتاب‌ها را گلچین می‌کند تا برای فروش عرضه کند و با این کار توانسته کمیت را با کیفیت کتاب‌های موجودش جبران کند. خیلی هم باهوش و تیزبین هست و سعی می‌کند کتاب‌های مورد پسند مشتریان همیشگی‌اش را بشناسد و کتاب‌هایی در آن ژانرها را همیشه موجود داشته باشد. ولی خب هنوز که هنوز است دخل مغازه از فروش لوازم‌التحریر تأمین می‌شود و شاید کتاب‌ها دلخوشی او و اندک مشتریانش هستند.

به او گفتم می‌ترسم به زودی حوصله‌ات سر برود و کتاب‌ها را جمع کنی، گفت فعلا سعی می‌کنم طاقت بیاورم. گفتم باید کاری کنیم، گفتم من هر کاری از دستم ساخته باشد انجام خواهم داد، تبلیغ می‌کنم چهره به چهره و فکرش را کردم و گفتم در مورد کتاب‌هایی که می‌خوانم چند سطری خواهم نوشت شاید گروه بیش‌تری را با خودمان همراه کنیم.


کارم را با نوشتن در مورد کتاب‌های داستان فوتبالیست‌ها و ساپی‌ینس شروع کردم، همان ها که

این‌جا و

آن‌جا قبلا نوشته بودم، البته با اندکی تفاوت، آخر هر نوشته هم آدرس کتابفروشی‌اش را نوشتم و فرستادم به تلگرامش تا بگذارد داخل کانال کتابفروشی، متن را برای یک سایت محلی پر بیننده هم فرستادم. آن‌ها هم منتشرش کردند.


دیروز پیام داد یکی آمده و سراغ کتاب ساپی‌ینس را گرفته، قند در دلم آب شد.


این هم از سومین مطلب که در مورد کتاب شازده کوچولو» برای کانال این کتابفروشی نوپا نوشتم:

این که من بخواهم کتاب شازده کوچولو» را معرفی کنم همانقدر کار مسخره‌ایست که بگویم می‌دانید تیم فوتبال یک ورزش تیمی توپی است!؟ اما متاسفانه آنقدر کتابخوان‌ها کم شده‌اند که می‌شود پرفروش‌ترین و پر‌ترجمه شده‌ترین کتاب دنیا را معرفی کرد و انتظار داشت که برای گروهی از خوانندگان حرف تازه‌ای زده باشی درست مانند اینکه اینجا بخواهم در مورد قوانین ورزش کرلینگ صحبت کنم.

البته بر عکس کتاب، گوشی‌های هوشمند و شبکه‌های اجتماعی میان مردم فراگیر شده‌اند، که می‌توان اطمینان داشت که  B612 را می‌شناسند اما به عنوان نام یک اپلیکیش و نه سیاره‌ی کوچکی که شخصیت اصلی داستان ساکن آن‌جاست و همین طور احتمالا جملات زیبای گفتگوی شازده کوچولو و گل سرخش را بارها بین گروه‌ها و کانال‌هایشان رد و بدل کرده‌اند بی آنکه بدانند ماجرایش از چه قرار است.

بگذریم کار من تاسف خوردن نیست من باید برای مهجوریت کتاب کاری کنم، بنا به آن چه که قادر به درک آنم و از دستم ساخته است. شازده کوچولو  نوشته آنتوان دو سنت اگزوپری» را انتخاب کرده‌ام چون هم کتاب خوش‌خوانی است که هم دانش‌آموز نوجوان ما از خواندنش لذت خواهد بود و هم بزرگسالان ما.  متن داستان هم سراسر بیان عشق، دوست داشتن، امید و وفاداریست که همه‌ی ما محتاج آنیم که این‌ احساسات را در خودمان بپرورانیم.

شازده کوچولو تا به حال به بیش از ۳۰۰ زبان و گویش مختلف ترجمه شده و در ایران هم بیش از ۱۰ ترجمه از این کتاب موجود است. که ترجمه احمد شاملو و محمد قاضی و ابوالحسن نجفی از مابقی مشهورترند و بیش‌تر از آن‌ها استقبال شده است.


اجازه بدهید چند سوال از شما بپرسم. به نظرتان ما انسان‌ها کی به وجود آمدیم؟ چگونه؟ چند سال پیش؟ نخستین بار کجا زندگی می‌کردیم؟
دیدگاه‌تان دینی است؟ پدر و مادر همه‌ی ما آدم و حوا هستند که خداوند در بهشت برین، آن‌ها را از گل آفریده و با دمیدن روحش جانشان بخشیده، از میوه‌ی ممنوعه خورده‌اند به زمین فرستاده شده‌اند. صاحب فرزندانی شده‌اند، هابیل و قابیل و دخترانشان و ما از نسل آنانیم.

یا دیدگاهتان اساطیری است؟ اهورا مزدا کیومرث را آفرید، سی سال به تنهایی در کوهستان زندگی کرد و پس از مرگش از خاک او در مهرگان مشی و مشیانه روییدند و از پیوندشان انسان‌ها متولد شدند، سیامک و فرزندش هوشنگ.

آیا از روز نخست پیدایشمان، به همین شکل و قیافه و هیبت بودیم؟ آیا همگی از یک پدر و مادریم؟ چرا عده‌ای سفید پوست و عده‌ی دیگری زرد و سیاهند؟
 
از راز بوجود آمدنشان بگذریم، سوالی دیگر پیش می‌آید. این انسان از روز اول چطور زندگی می‌کرد؟ کجا زندگی می‌کرد؟ چه می‌خورد؟ چطور از خود در مقابل خطرات محافظت می‌کرد؟ گرما و سرما را چگونه تحمل می‌کرد؟ چطور با دیگر انسان‌ها ارتباط برقرار می‌کرد؟

باز به آموخته‌های مذهبی‌تان مراجعه می‌کنید؟ کلمات را از خداوند گرفت و از روز نخست آدم با خدا و شیطان و حوا و فرزندانش تکلم می‌کرد؟ هابیل چوپان بود و قابیل کشاورز؟ این ها را از پدرشان آموخته بودند و او از خداوند؟

یا به آنچه از اساطیر آموخته‌اید؟ هوشنگ آتش و آهن را کشف کرد؟ تهمورث خواندن و نوشتن؟

در مورد پیدایش بشر هزاران سوال برای ذهن‌های پرسش‌گر پیش می‌آید، همینطور هزاران پرسش دیگر در مورد سیر تاریخی زندگانی‌اش بر روی زمین، از روز نخستین تا به امروز و همینطور گمانه‌زنی‌هایی در مورد آینده و سرنوشتش.

کتاب ساپی‌ینس، گشت و گذاری در تاریخ بشر» نوشته یوال نوح حراری» که با ترجمه محسن مینوخرد» توسط نشر چشمه منتشر شده است سعی می‌کند به این سوالات پاسخ دهد. این کتاب که با عنوان انسان خردمند» نیز در سایر ترجمه‌ها منتشر شده است، با توجه به مستندات علمی موجود در مورد انسان نوشته است. از بدو پیدایشش تا امروز. اینکه چطور به وجود آمد، چطور توانست بماند و به جایگاه کنونی‌اش برسد.

این کتاب در مورد چهار انقلاب که زندگی بشر را دگرگون کرده‌اند صحبت می‌کند. انقلاب شناختی، انقلاب کشاورزی، انقلاب صنعتی و انقلاب علمی. همچنین کتاب در مورد مباحث مهمی چون به وجود آمدن شهرها، فرهنگ‌ها، امپوراطوری‌ها، پول، ادیان، حقوق بشر، مدرنیته و. بحث می‌کند.

و جالب‌ترین قسمت کتاب از نظر من نظریاتش در مورد آینده بشریت است، آیا نوع بشر به دست خودش نابود خواهد شد و یا به انسانی خداگونه تبدیل خواهد شد.

خواندن این کتاب را به همگی پیشنهاد می‌کنم، امیدوارم سوالات خوبی در حین خواندنش برایتان مطرح شود.





مریم بعد از دو ترم مرخصی باید برمی‌گشت دانشگاه تا آخرین واحدهایش را بگذراند، رفته و آیین را هم با خودش برده و حالا دومین شبی است که بدون آن‌ها مانده‌ام خانه، حسابی دلتنگشان شده‌ام و خواب هم از سرم پریده.

رفتم سراغ کتاب هفته‌ی چهل و چند» و روایت امیلی امرایی» را خواندم، از مادر شدنش نوشته بود و نگاه جنسیت زده‌ی جامعه که او و دیگران مادران فعال در اجتماع را قضاوت می‌کردند که نخواهند توانست مسئولیت مادری و اجتماعی‌شان را به درستی انجام دهند و یکی را فدای دیگری خواهند کرد. طعنه‌هایی که بر عان هرگز متوجه مردان نیست.

انگار تفأل فقط در انحصار دیوان حافظ نیست با هفته‌ی چهل و چند هم می‌شود فال گرفت. عزمم راسخ‌تر می‌شود برای تشویق مریم برای شرکت در آزمون دکترا.

امیلی امرایی از مادران موفق نوشته بود از الگویش سوزان سانتاگ که عکسش را دفتر کارش نصب کرده بود، که هم نویسنده‌ی قهاری بود و هم از پسرش نویسنده‌ی چیره‌دستی ساخت.

نوشته بود که نه تنها بعد از تولد پسرش سورنا که حالا ۳ ساله و نیمه شده زندگی کاری‌اش مختل نشده بلکه حالا زندگی‌اش منظم‌تر شده و برنامه‌ی لحظه به لحظه‌اش را می‌داند، و اینکه حتی از نگاه و تخیل کودکانه‌ی فرزندش الگو می‌گیرد و الان نویسنده‌ی بهتری است.

هفته‌ی چهل و چند


روایت مصور داستان فوتبالیست‌ها


معمولا کتاب‌هایم را با توجه به پیشنهاد‌ها، نام نویسنده و یا حداقل از روی ستاره‌های گودریدزش می‌خرم اما راستش در مورد این کتاب این گونه نبود، رفته بودم برای مریم کتاب هفته‌ی چهل و چندم را (طبق آن معیارهایی که گفتم) بخرم که این کتاب را از همان نشر(

+) دیدم، تورقی کردم و نام چند فوتبالیست محبوبم را دیدم و خریدمش. و اتفاقا از خواندنش لذت فراوانی هم بردم.


حسی که به این کتاب داشتم، از همان جنسی بود که موقع خواندن کتاب چنین کنند بزرگان» ویل کاپی داشتم. البته حسی ضعیف‌تر چون شخصیت‌های این کتاب بجای کلئوپاترا، اسکندر کبیر و نرون فوتبالیست‌هایی مثل مارادونا، فرانکو بارزی و اریک کانتونا هستند.

این کتاب در مورد حدود ۷۰ فوتبالیست مطرح نوشته شده است، از علت شهرتشان، از چیزهایی که به فوتبال مدرن اضافه کرده اند، از لحظات مهم حرفه‌ایشان و حتی حواشی عجیب و گاها منفی زندگی آن‌ها که باعث شده این کتاب رنگ طنز بگیرد، طنزی که گفتم از جنس کتاب چنین کنند بزرگان است.

پشت جلد کتاب در مورد قلم طنز نویسنده نوشته بود: ساختاری مثل کوه یخ دارد و رضایت عمیق‌تر زیر آب است و لایه‌ی اولیه‌ی لذت هر جوکی کمترین بخش آن.

پی‌نوشت:

البته این کتاب برای کسانی است که طرفدار فوتبال هستند و سایرین قطعا از خواندنش لذت کمتری می‌برند. من به شخصه از جام ملت‌های آسیای ۹۶ و جام جهانی ۹۸ همه فوتبال‌ها را خیلی جدی دنبال می‌کنم، هم اخبارش هم حواشی‌اش را، حتی بخش عمده‌ای از ویکی‌پدیا گردی‌ام فوتبالی است. اما باید اعتراف کنم که نزدیک به نیمی از آنچه در این کتاب خواندم برایم تازگی داشت و خواندن آنچه پیش از آن هم می‌دانستم برایم جذاب بود. چون شیوه نگارشش را دوست داشتم.

این کتاب البته در ادامه یک روایت مصور دیگر نگارش شده به نام روایت مصور تاریخ فوتبال، امیدوارم آن کتاب را هم به زودی و در فرصتی مناسب بخوانم.

گوشه‌ای از این کتاب را قبلا

این‌جا نوشتم.





در جریان یک بازی کسل کننده در لیگ سری آ استرالیا، پسر نه ساله‌ی دوستم به من و پدرش اعلام کرد پله رو زیادی گنده‌ش کردن.» قبل از این که ما دو نفر فرصتی برای هضم این بیانیه داشته باشیم، او ادامه داد بیمار خیلی بهتره.» یکی از مشکلات زندگی در جوامع مدرن، جدا از سرگرمی‌هایی مثل نتفلیکس، این است که کتک زدن بچه‌ها پسندیده نیست؛ مخصوصا در ملأعام، آن هم در حالی که بچه‌ی مورد نظر فرزند خودتان نیست. بله، حتی در استرالیا هم این طور رفتار می‌کنند.
روایت مصور داستان فوتبالیست‌ها نوشته دیوید اسکوایرز؛ نشر اطراف

برای مراسم سوم بی‌بی طاهره رفته بودیم بهشت حسین، هوا سرد بود، باد هم می‌وزید، به یاد یک نوستالژی عیجب دوران کودکی‌ام افتادم، که حدود ۲۰ سال پیش تلویزیون تبلیغش می‌کرد. به پسر خاله‌ام که کنارم ایستاده بود گفتم: یادته یه وسیله‌ای بود کلیدش را که می‌زدی. هنوز کامل توضیح نداده بودم که گفت: آتروپات را میگی؟
تعجب کرده بودم که چطور ذهنم را خونده که ادامه داد، هنوزم هست و دیجی‌کالا هم چند نوع آتروپات داره(

+)، بعد هم در مورد سیستم کاریش صحبت کرد.

بعد توضیح داد از حرکت دستت و سرمای هوای تونسته حدس بزنه چی می‌خوام بگم.

آتروپات




شمابه کسی که خودش آشکارا عمل قبیحی را انجام می‌دهد و در عین حال مدام از قبح آن عمل می‌گوید، چه می‌گویید؟ عالم بی عمل؟ سنگ پای قزوین؟ به نظرم باید واژه‌ای برای این افراد به فرهنگ لغات فارسی افزود، کم کم هم دارد بر تعدادشان افزوده می‌شود، انگار یک مرض مسری است.

انگار این افراد دو شخصیت دارند، یک شخصیتشان کاری را انجام می‌دهد و شخصیت دیگر در قد و قواره یک منتقد به این عمل اعتراض می‌کند. البته این مرض درجاتی هم دارد در حالت یک، فرد مثلا خودش است و از ی بد می‌گوید و حالت دوم که نوع شدیدتر این بیماری است، آقا یا خانم نه تنها به نفس ی بلکه آنچه خودش یده است معترض است.

مصداق هم زیاد داریم، فقط کافیه اخبار مملکتمون را پیگیری کنیم ولی یک موردی که این روزها حسابی روی اعصابم رفته این آقای شیرازی مدیر بلاگفاست. روزی نیست که توییت‌های ایشان را در مذمت کارهایی که خودش در آن‌ها استاد هست، نخونیم.

از Slack حساب‌های ایرانی‌ها را مسدود کرده(

+)، از دردسر‌های سیستم فیلترینگ جدید(

+)، از مزایای سیستم‌های رقابتی(

+) و.

بگذریم از حذف دل بخواه آرشیو وبلاگ‌هایی که از بلاگفا به سیستم‌های دیگر مهاجرت کردند، همینطور بگذریم از این که فیلتر شدن وردپرس و بلاگر چطور باعث شد بلاگفا از نبودن یک سیستم رقابتی بهره کافی ببرد، در این جا فقط یک نمونه‌ را بررسی می‌کنیم:

اگر در موقع درج نظرتان در یکی از وبلاگ‌های بلاگفا، در قسمت وب سایت، آدرس وبلاگتان در Blog.ir را وارد کنید با این پیغام مواجه خواهید شد:


ثبت متن تبلیغاتی امکان پذیر نیست


ابتدا که چنین موردی را دیدم تصور کردم که شاید الگوریتم استفاده شده در بلاگفا ایراد دارد و استفاده از برخی کلمات را فیلتر می‌کند اما با چندبار تست و پرس و جو از دیگران متوجه شدم که مشکل از همان مرضی است که ابتدای مطلب به آن اشاره کردم.

ایشان اگر چه از مزایای سیستم رقابتی توییت می‌کنند اما چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند.


دیروز رفته بودم مراسم تشییع و خاکسپاری بی‌بی طاهره، روز قبلش وقتی از نماز مغرب و عشا برمی‌گشتند خونه، راننده بی‌مبالات وانت به سرعت می‌زنه به یه ماشین پارک شده کنار خیابون و اون ماشین هم می‌خوره به بی‌بی طاهره، می‌خورن زمین و متاسفانه اتفاقی که نباید، رخ میده.

بی‌بی طاهره دختر خاله‌ی بابام و دختر خاله‌ی مادربزرگ مادرم بودند، همچنین دختر عموی مادر خانمم. شوهرشون هم چنین نسبتی با ما داشتن. میان مراسم به جمعیت نگاه کردم دیدم تمام اقوام من همین‌هایی هستند که اومدن واسه تشیع. همه‌ی فامیل خودم و خانمم. با خودم گفتم اگر همین الان بمیرم این جمعیت قراره فردا توی مراسمم شرکت کنند. شاید ۱۰ درصدی کمتر یا بیش‌تر.

دقیقا خودم را وسط اون جمعیت تصور کردم برای خودم هم اشک ریختم.



عالمه مطلبی نوشته با عنوان

ملت همیشه در صحنه» و یکی از رذالت‌های اخلاقی جامعه که او را  آزارده خاطر کرده توصیف کرده، قضاوت کردن دیگران» و آرزو کرده که کاش شنل هری‌پاتر در دنیای واقعی هم بود تا او خودش را دید این بداخلاقان مخفی می‌کرد.


این چندمین مطلب مشابهی بود که اخیرا در این زمینه می‌خواندم، بیرون از فضای مجازی هم بارها از اطرافیانم شنیده‌ام که از انجام کار دلخواهشان را به خاطر نگاه و قضاوت دیگران منصرف شده‌اند.


اما این نظر من نیست، من فکر می‌کنم پوشیدن شنل هری‌پاتر کار درستی نیست، این که من به خاطر قضاوت‌های نابجا از علاقه‌ام صرف نظر کنم یعنی حکم این قاضیان بی‌شمار اطرافم را بی‌چون و چرا پذیرفته‌ام.

چند سالی است مسیر چند کیلومتری خانه تا محل کارم را با دوچرخه طی می‌کنم،  دوچرخه‌سواری را دوست دارم، با نشاط به محل کار می‌رسم، عقلم هم این کار را تایید می‌کند می‌گوید برای سلامتی‌ام مفید است. اما دیگران چه فکر می‌کنند؟ مهم نیست، یک بار همکارم می‌گفت، در این مسیر، هر روز چند هزار نفر عبور می‌کنند، همه هم با موتور و ماشین و اتوبوس، و فقط تو با دوچرخه‌ای، مثل بقیه باش، به تو می‌گویند خل. جواب دادم، از این قضاوتشان خوشحالم، منفی در منفی می‌شود مثبت.

عزیزی می‌گفت من از این که دیگران غیبتم کنند خوشحال هم خواهم شد، من امروز حرفش را بهتر درک می‌کنم.

موقع دویدن‌هایم هم بارها مسخره‌ شده‌ام. من هم می‌توانستم بجای دویدن در جاده‌ای که دوستش دارم، بروم در یک باشگاه تا بجای تمسخر دیگران روی تردمیل بدوم و بجای قضاوت‌های دیگران بوی عرق تن بدنسازان را تحمل کنم، اما این کار را نکردم، چون من هستم که برای خودم تصمیم  می‌گیرم و پوزخند علافان کنار جاده برای من اهمیتی ندارد. حتی قدرت می‌گیرم برای ادامه مسیر، با این کار اراده و برتری خودم را به او هم نشان خواهم داد، انگار رقیبی که شکستش داده‌ام.



منصور ضابطیان که معرف حضورتان هست، همان مجری برنامه‌ی رادیو هفت*، دست به کار ارزشمندی زده و در یک پادکست چهل دقیقه‌ای قصه‌ی عاشقانه‌ی لیلی و مجنون را برای ما تعریف کرده.


به قول خودش: بعضی روایت‌ها، اتفاق‌ها و قصه‌ها به شدت در زندگی ما جریان دارند بدون آنکه از واقعیت آن‌ها خبر داشته باشیم. ما از اون‌ها استفاده می‌کنیم ولی اگر از ما بپرسند از ماجرای چیزی که ازش استفاده کنی چه اطلاعی داری شاید نتونیم بیش از چند کلمه صحبت کنیم. داستان لیلی و مجنون یکی از این داستان‌هاست.


در این پادکست ضابطیان در مورد اینکه لیلی و مجنون کی بودند، داستان عاشقانه‌شون چی بود و سرنوشتشون به کجا رسید توضیح میده، میگه که چطور شد که نظامی این داستان را روایت کرد و پس از اون چه کسانی به این روایت را بازتعریف کردند.


این پادکست پر است از موسیقی‌های دلنشین و رنگارنگ و همچنین به حضور این دو شخصیت در عرفان، مذهب، فرهنگ و سینمای ما هم اشاره می‌کنه.


شنیدن این پادکست هم لذت بخشه و هم می‌تونه تلنگری برای ما باشه که نسبت به ادبیات غنی‌مان غافلیم و حتی شاهکارهای ادبی سرزمین‌مون را خوب نمی‌شناسیم.


این پادکست را می‌توانید از

کانال منصور ضابطیان و یا از

طریق اپلیکیشن فیدیبو بشنوید.


پی‌نوشت: منصور ضابطیان برای من بیش از آنکه یادآور برنامه رادیو هفت باشه، نویسنده‌ی سفرنامه‌های جذابش یعنی مارک و پلو، مارک دوپلو، برگ اضافی، سپاستین و چای نعنا است، شما هم این سفرنامه‌ها را بخوانید که از قدیم‌الایام گفته‌اند وصف العیش نصف العیش.


خانم لیلی و آقای مجنون


صدرا

مطلب خوبی نوشته بود که یک بخشش عجیب به دلم نشست، با هم بخوانیم:

شاید وقتی داری فکر میکنی که شجاعت به خرج بدی و بری بزنی تو گوش آدمی(نه وما فیزیکی) که زیرآبت رو زده، کار سخت واقعی این باشه که بهش لبخند بزنی و شرایط رو عادی نگه داری که مشکل از این بزرگتر نشه.»


با این قسمت مطلبش انگار همذات پنداری* می‌کردم، به من یادآوری کرد که سال گذشته همین موقع‌ها کار سخت‌تر را انجام دادم و البته نتیجه‌اش را هم امسال گرفتم. کاری کردم که اگر شرایط متفاوت بود و عدالتی جریان داشت و حق و ناحق از هم جدا بودن هرگز انتخاب من نبود.


امروز

مطلب دیگری خواندم از لافکادیو، که دقیقا همان برداشت من را از مطلب صدرا را تداعی می‌کرد اما به زبانی دیگر:

اون روز من فهمیدم هر کسی هرچقدرم اذیت‌مون کنه زخمی کردنش یا درد کشیدنش نمی‌تونه حال ما رو بهتر کنه. بهترین کار اینه که دعا کنیم حالش خوب بشه و نیازی نداشته باشه که ما رو اذیت کنه تا حالش بهتر بشه.»


شاید هر دو این مطالب یادآور این بیت جاودانه‌ی لسان‌الغیب باشند که فرمود:

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا


با دشمنان مدارا کردن آسان نیست، شاید انتقام در لحظه آسان‌ترین تصمیمی هست که میشه گرفت، اما نه حال ما را بهتر می‌کنه و نه شرایط ما را در آینده. هم خاطره‌ی بدی برای ما به یادگار می‌ذاره، یعنی حال و گذشته و آینده‌ی نابود شده.


پی‌نوشت: همذات پنداری را به اشتباه همزاد پنداری ننویسیم.


روزهای اولی که این‌جا استخدام شدم مصادف شده بود با رفتن ناگهانی یکی از کارمندان، کار بهتری پیدا کرده بود و چون تعهد خدمتی هم این‌جا نداشت به راحتی رفته بود، رئیس وقت هم بابت این کار کارمندش حسابی شاکی بود و مدام بدگویی او را می‌کرد، بد و بیراه می‌گفت و از روابطش به حق و ناحق استفاده و سواستفاده می‌کرد تا سنگی جلوی پایش بیاندازد.

در همان روزها برای کاری در دفتر رئیس بودم که آن کارمند سابق و مغضوب حال درگاه ریاست وارد شد، تصورم این بود که الان قرار است یکی به دو کنند و حداقل کار به گله گذاری بکشد اما بعد از سلام و احوال پرسی ذکر خیر رئیس از مرئوس بود و ابراز دل تنگی. بعد هم کارمند تقاضای نامه‌ای داشت که با دستور و سفارش رئیس بدون هیچ معطلی صادر و تحویل شد.

شاید از نظر ت و روابط و ضوابط اداری ما این رفتار و مانند آن مرسوم باشد و عرف جامعه‌ی ما محسوب شود اما پذیرشش برای من سخت بود. با خودم گفتم من اگر از کسی بدم بیاید از در و دیوار خانه‌اش هم بدم خواهد آمد، مسیرم را کج می‌کنم که از کوچه‌اش هم رد نشوم.


امروز ایمیلی از مدیر یکی از سایت‌هایی که عضو بوده‌ام رسید که بلافاصله بدون باز کردنش، تیک کنارش را زدم و پاکش کردم. دلیلش هم من را به یاد این خاطره‌ای انداخت که در بالا نوشتم.

این سایت مربوط به یک نرم‌افزار آموزش زبان بود که اتفاقا محتوای پرباری هم داشت، شامل چندین دوره‌ی آموزش زبان با سطح‌بندی و کیفیت عالی می‌شد و در کنار این نرم‌افزار یک فروم پر بار از کاربران و مدرسان داشت که چالش‌هایی برگزار می‌کردند و متن‌های آموزشی و انگیزشی می‌نوشتند و خلاصه کنم یکی از بهترین منابع در نوع خودش بود و تصور می‌کنم که هنوز هم هست.

البته هزینه‌ای هم بابت خدماتشان می‌گرفتند اما به نسبت خدماتی که می‌دادند اندک بود. یکبار یکی از مدیران در فروم نوشته بود که ما دوره‌هایی که ارائه می‌کنیم را خریده‌ایم و پولش را تمام و کمال پرداخت کرده‌ایم.

من که کنجکاو شده بودم که با این قیمت دلار چطور این دوره‌ها را خریده‌اند به صاحبین این آثار ایمیل زدم و سوال کردم و همگی این ادعا را رد کردند و با عبارتی نظیر Pirates در مورد این نرم‌افزار نوشتند.

وارد فروم شدم و در یک پست عمومی عین این پاسخ‌ها را تحویل مدیر دادم و نوشتم که ادعای دروغی در مورد کپی رایت محصولتان کرده‌اید. پاسخی هم که من دادند اصلا قانع کننده نبود، کلا پرت و پلا گفتند از قصدشان و ایمیل‌ها و تحریم و بلوکه شدن پول‌های ایرانی‌ها در آمریکا و. که هیچ کدام جواب من نبود، من گفتم چرا ادعای دروغ کردید؟ برای بازار گرمی؟ برای تبلیغات و سودجویی؟ من توقع پرداخت حق کپی رایت نداشتم من را این ادعای دروغ آزرد.


همین دلیلی شد که عطای این نرم‌افزار را به لقایش ببخشم و این همه چرت و پرت نوشتم که بگویم که چرا آن ایمیل را پاک کردم، بابت وقتی که با خواندن این مطلب از شما گرفتم، عذرخواهی می‌کنم :)


پی‌نوشت:  در ریاضی دوران دبیرستان درسی داشتیم به نام برهان خلف، می‌گفت با هزار مصداق نمی‌شود ادعایی را ثابت کرد اما با تنها یک مثال نقض می‌توان صحت یک قضیه را کامل رد کرد. این برهان خلف حسابی در زندگی من جا دارد، اگر کسی ادعای برحقی و معصومیت کند و یک خلافش برایم ثابت شود بالکل حذفش می‌کنم. مگر اینکه آن ادعا را نداشته باشد.




محمدمهدی در مطلبی که به معرفی کتاب دختری از پرو» پرداخته

نوشته بود: امشب باید از ماریو بارگاس یوسا تشکر کنم، به خاطر هدیه‌ای که به من داد. به خاطر یکی از زندگی‌های بی‌کم‌ و‌ کاستی که به من بخشید. خواندن "دختری از پرو" هیچ‌چیز از تجربه یک زندگیِ کامل "دیگر" کم نداشت. من در این هفته، در لیما، پاریس، توکیو و مادرید بودم. من در این هفته، صاحب دو زندگی بودم.»


من هم این تعبیر را از محمدمهدی قرض می‌گیرم برای معرفی کتاب هفته‌ی چهل و چند» که دیروز خواندنش را به پایان رساندم؛ این کتاب که بیست روایت از مادری در همین روزها است من را با خودش برد در کنار بیست خانواده‌‌‌‌ مختلف و من از نزدیک شاهد معجزه‌ی عضو جدید بودم که با ورودش همه چیز را دگرگون ساخت از ظاهر تا باطن و از رفتار تا افکار را.


از

ریویوی الهام در گودریدز با این کتاب و نشر اطراف آشنا شدم، الهام پس از معرفی و گفتن نظرش در مورد کتاب نوشته بود:‌ و اینکه این کتاب هدیه‌ی مناسبی است برای تمام کسانی که والد هستند یا در شرف آن.» من هم که همیشه به سلیقه‌ی دوستانم اعتماد دارم، بلافاصله با

کتابفروش جدید شهر، تماس گرفتم و در مورد کتاب پرس و جو کردم، گفت فعلا موجود ندارد ولی تا یکی دو روز دیگر برایم تهیه خواهد کرد. کتاب تنها چیزی است که دوست ندارم اینترنتی بخرم. کتاب را باید ورق زد، در دست گرفت، کاغذش را بو کشید، چند خطش را خواند. اصلا خریدن کتاب لذتی جدا از خواندش دارد.


کتاب که رسید رفتم برای تحویل دیدم کتابفروش با سلیقه سری کاملی از کتاب‌های نشر اطراف را آورده، در کنار هفته‌ی چهل و چند، داستان مصور فوتبالیست‌ها را هم خریدم که

قبلا در موردش نوشتم.


کتاب را به مریم هدیه دادم چون می‌دانستم خواندن روایت‌های مادرانگی برای او جذاب است و گروهی در تلگرام دارد از مادران. خیلی از نکته‌ها را از همان‌ها یاد گرفته. مریم که به خاطر گرفتاری‌اش کتاب قبلی‌اش را نیمه رها کرده بود، مجذوب این کتاب شد، در میانه‌اش پیشنهاد کرد که من هم بخوانم. حتی چند روایت را هم با هم خواندیم، برای هم و با صدای بلند :)


لذت کامل بردم از خواندن این کتاب. بیست روایت از تعامل با کودکی را می‌خواندم که یک سال و یک ماه و دو روز پیش پا به زندگی‌مان گذاشته بود. در این روایات از مشکلاتی گفته بودند که ما هم داشتیم، دغدغه‌های که ما هم داشتیم، آرزوهایی که ما هم داشتیم. و شنیدن کاری که آن‌ها کردند و تصمیمی که آن‌ها گرفتند برای ما هم جذاب بود و حتی در بعضی از موارد می‌تواست الگوی ما باشد.


در مورد یکی از روایت‌ها

قبلا این‌جا نوشتم، تصورم این است که حتی کسانی که پدر یا مادر هم نشده‌اند از این کتاب بهره خواهند برد، زیرا برخی روایت‌ها به قدری زیباست که هیچ چیزی از یک داستان کوتاه خوب کم ندارد و گاه در میانه‌ی روایت

حرف‌هایی زده می‌شود که می‌شود چراغی را روشن می‌کند.



عزیزی ذیل ویدئوی کوتاهی که از طلوع آفتاب در زمین از دریچه ایستگاه فضایی بین‌المللی در کانالش به اشتراک گذاشته،

نوشته:

این تصویر در عین اینکه شکوه و زیبایی دنیارو نشون می‌ده ، کوچکی و حقارت رو هم نشون می‌ده.
یه زمانی وقتی دعوای دو گروه یا دو نفر رو می‌دیدم با خودم می‌خندیدم می‌گفتم واقعا اون مساله چه ارزشی داره که اینطور دارن تو سروکله هم می‌زنن . با خودم فکر می‌کردم که انسان وقتی جای خدا» بشینه خیلی از اتفاقات و دعواها براش خنده دار میشه .
باور دارم اگر انسان‌ها می‌توانستند نگاهی از بالا» به همه وقایع و اتفاقات و آنچه که در دنیای ما رخ می‌ده ، داشته باشن. خیلی از باورها به وجود نمیومد ، خیلی از جنگ‌ها اتفاق نمی‌افتاد و حتماً دنیای بهتری می‌داشتیم . چون با علم به حقارت این دنیا و مافیها، خیلی از ادعاها و دعواها و مسائل جدی دنیای ما، براش شوخی می‌شد که ارزش فکرکردن و جنگیدن نداشت.
فقط یه نگاه محدود و حقیر می‌تونه دنیارو تا این حدی که ماها جدی گرفتیم جدی بگیره.




وقتی این نوشته و تعبیر زیبا را خوندم هوس کردم که من هم حاشیه‌ای کنارش بنویسیم.


 یکی از خوشبختی‌هام اینکه شهر کوچک و خلوتی زندگی می‌کنم، جایی که وقتی دلم برای آسمون تنگ شد به راحتی در اندک زمانی بتونم برم خارج از شهر و توی سکوت و تاریکی بنشینم به تماشای مزرع سبز فلک :)

و زیر گنبد مینا همان چیزی را بارها دیدم که از دریچه‌ی ایستگاه فضایی میشه دید، عظمت دنیا و حقارت ما. اونجا احساس هیچ بودن بهم دست میده، هیچ و بی‌اهمیت. من بی‌اهمیت مشکلاتم هم بی‌اهمیته، احساس آرامش می‌کنم.
این سکه یک روی دیگه هم داره و اینکه من جزوی از این کل بیکرانه هستم، من جایی قرار گرفتم که امکان حیات دارم، من خیلی خوش شانسم. خالق این عظمت من را هم خلق کرده، من تنها نیستم. احساس آرامش می‌کنم.


پی‌نوشت: توی این ویٔدئو شفق قطبی را دیدید؟ از دیدن رعد و برق لذت بردید؟

پینوشت ۲: کاش این عزیز نوشتن را شروع می‌کرد.




امروز ما را برای یک جلسه‌ی آموزشی بیهوده کشاندند به مرکز استان، جدای از اتلاف بیت‌المال و وقتی که از سی و چند نفر گرفتند و کارهایی که به خاطر این جلسه بر زمین ماند، جمله قصار! مدرس جلسه باعث شد که در موردش بنویسم.

مدرس در حال بیان افاضات بود که رئیسش و به طبع رئیس ما وارد شد، پس از ادای احترام، جناب مدرس خطاب به رئیس تازه وارد گفت هفته‌ی آینده از محتویات این جلسه از شرکت کنندگان امروز و غایبین امتحانی برگزار می‌کنیم به این بهانه که به نمرات برتر از دستان مبارک شما هدیه‌ای داده شود. 


کی ما اینقدر چاپلوس شدیم؟ در کتاب فارسی دبیرستان نوشته بود پش از حمله‌ی مغول چاپلوسی در ایران  باب شد، اما در مورد زمان شدت گرفتنش توضیح نداده بود.

این آقای رئیس کارمندی است مثل همین آقای مدرس، مثل من، مثل بقیه‌ی خانم‌ها و آقایانی که حاضر بودند. در حکم همه‌ی ما هم نوشته‌اند انجام امور محوله. 


به معنای جمله‌اش دقت کنید، چندین نفر بیایند، وقت بگذارند به بهانه گرفتن هدیه‌ای از دستان مبارک آقا.


جالب هم اینکه این افراد چاپلوسی‌ها را باور می‌کنند، تصور می‌کنند واقعاً دستان مبارکی دارند. 

به یاد ویدئوی دست‌بوسی در حرم امام رضا افتادم که بزرگ و کوچک خود را حقیر می‌کردند خم می‌شدند و دست A را می‌بوسیدند بی آنکه A دستش را عقب بکشد و مانع شود. چون A هم باور داشت که بوسیدن دستانش ثواب دارد.


مریم بوشهری عزیز

توییت کرده بود: ‏انقدر اعصابم به هم میریزه مامانم به خودش میگه پیرزن. هزار بار هم تذکر دادم ولی این تفکرشون که پیر هستن ولشون نمیکنه.

سن: یک ماه مانده به ۵۳ سالگی
یک آن به یاد مادرم افتادم، مادرم همسن مادر مریم بوشهریه وواین روزها همیشه از یک دردی شکایت داره، اما هرگز ندیدم وقتی ما پیشش هستیم دراز کشیده باشه و استراحت کنه.
بابا و مامان از ۱۰-۱۲ سال پیش موقع مطالعه عینک می‌زنن، روزهای اول شکایت می‌کردم که مامان داری ادا در میاری، مثل بچه‌ها که کفش بزرگ‌ترها را می‌پوشن تا نشون بدن بزرگ شدن٬  خودشون بهش می‌گفتن پیرچشمی و من اعصابم خرد می‌شد، وقت‌هایی هم که عینک باهاشون نبود نوشته را دورتر می‌گرفتن تا بهتر ببینن.
یاد صحنه‌ای از دوران دبستانم افتادم که فرمی را تحویل مدرسه می‌دادم که نوشته بودیم سن مادر ۳۰ سن پدر ۳۳ ، با بغض و چشم تر دارم این‌ها را می‌نویسم، چند روزی هست اومدم مسافرت و دلم براش تنگ شده، دوست دارم مادرم همیشه مثل اون عکس توی آلبوم باشه که من یک ساله کنارش خوابیدم و اون داره با کاموا یه چیزی برام می‌بافه.
اما الان خودم ۳۳ سالمه، مامان انشالله هزار سال زنده باشی، دوستت دارم.
گویند چو مرا زاد مادر / به دهن گرفتن آموخت 
 شب ها بر گاهواره من / بیدار نشست و خفتن آموخت
 لبخند نهاد بر لب من / بر غنچه گل شکفتن آموخت 
 یک حرف و دو حرف بر زبانم / الفاظ نهاد و گفتن آموخت
 دستم بگرفت و پا به پا برد / تا شیوه راه رفتن آموخت
 پس هستی من زهستی اوست / تا هستم و هست دارمش دوست

پی‌نوشت: از وقتی پدر شدم و محبت مریم به آیین را از نزدیک درک کردم، بیش‌تر عشق مامان و بابا را درک می‌کنم.

یکی از اشکالات بیان که امیدوارم به زودی رفع بشه سیستم آمارگیرشه، به عنوان نمونه آمار زیر را ملاحظه بفرمایید:


Wrong Stats


سیستم آمارگیری بیان تعداد بازدیدکنندگان احتمالی را از تعداد نمایش‌ها بیش‌تر اعلام کرده که منطقا غیرممکن است.(به ازای هر بازدیدکننده حداقل یک نمایش وجود دارد).


ایراد بعدی شمارش بازدیدهای مدیر وبلاگ است. گاه برای ویرایش قالب و یا مرور مطالب نوشته شده لازم هست که خروجی وبلاگ نگاهی انداخته شود. در سرویس‌هایی مثل بلاگر و وردپرس این بازدیدها محاسبه نمی‌شود اما بیان تفاوتی میان بازدید مدیر وبلاگ و بازدیدکنندگان واقعی قائل نمی‌شود.


مورد بعدی از نظر من عملکرد ناقص در تفکیک ورودی‌هایی است که از موتورهای جستجو به این جا می‌رسند، در حالی که مرجع تعدادی از نمایش‌ها گوگل معرفی شده اما به نظر می‌رسد این ورودی‌ها در قسمت ترافیک ورودی و عبارات جستجو شده سازگار نیست.


بیان همچنین قادر به تشخیص مرجع لینک‌های ورودی از تلگرام و واتس‌اپ و نظایر آن هم نیست.


اگر موقع نوشتن مطلب از دکمه ذخیره پیشنویس استفاده کنید، موقع انتشار تاریخ ثبت پیشنویس برای انتشار آن مطلب در نظر گرفته می‌شود که این مشکل باعث می‌شود مطلب شما در صفحه‌ی وبلاگ‌های بروز شده دیده نشود.(این مورد ربط مستقیمی به سیستم آمارگیری نداشت، اما چون تنور انتقادات داغ بود ترجیح دادم نان این مورد را هم این‌جا بچسبانم)


پی‌نوشت: هرچند اکثر ما فقط دنبال فضایی برای نوشتن هستیم و این جزئیات باریمان اهمیت چندانی ندارند اما نقل است از رسول خدا که از کسی که سنگ لحد مرده‌ای را کج و بی‌دت گذاشته بود انتقاد کرد و گفت: من می دانم که این گور و(ولحد آن) فرسوده می شود و می‌پوسد، لیکن خدا بنده ای را دوست دارد که چون کاری انجام دهد، محکم کاری کند  و آن را درست و استوار به انجام برساند.



به طور اتفاقی دو کتاب ظاهرا متفاوت را در چند روز گذشته خواندم. اولی سفر به دور اتاقم» نوشته‌ی اگزویه دومستر» از نشر ماهی که اخیرا از نمایشگاه کتاب یزد خریده بودم و دومی حواس پرتی مرگبار» نوشته‌ی جین واینگارتن» که به عنوان هدیه‌ی همراه فصلنامه ترجمان به دستم رسیده بود.

ماجرای کتاب نخست که در سال ۱۷۹۴ نگارش شده از این قرار است: افسری جوان در دوئلی پیروز می‌شود و دادگاه او را به ۴۲ روز اقامت اجباری در اتاق خودش محکوم می‌کند. او از این فرصت استفاده می‌کند و شرح حالی از خودش در ۴۲ فصل می‌نویسد و به گونه‌ی طنزآمیزی نام سفرنامه بر آن می‌گذارد. و در واقع این کتاب سفری است به دنیای افکار، اوهام، خیالات، احساسات نویسنده. او از خوانندگان کتابش هم می‌خواهد که از روشش متابعت کنند و قدم در این سفر درونی بگذارند:

بادا که تمام شوربختان، بیماران، بی‌حوصلگان جهان در پی من روانه شوند! بادا که خیل تنبلان فوج فوج به پا خیزند! ای کسانی که در پاسخ به غدر و خیانت کسان، خیالات شوم اصلاح یا گریز را به سر می‌پرورانید، ای کسانی که در خلوتگاه دنج خویش نشسته و تا ابد دست از جهان شسته‌اید، شما نیز بیایید. شما در هر لحظه از زندگی‌تان لذتی را از کف می‌دهید، بی آنکه حکمتی به دست آرید.
ما گلچین گلچین پیش می‌رویم و در مسیر سفرمان به ریش مسافرانی می‌خندیم که رم و پاریس را دیده‌اند. هیچ مانعی نمی‌تواند متوقفمان
کند و ما شادمانه تسلیم قوه‌ی خیال خویش می‌شویم و تا هر کجا خوش داشته باشد از پی‌اش می‌رویم.

و اما کتاب دوم(بخش نخستش) ماجرای یکی از بهترین ویولن‌نوازان دنیا، جاشوا بل، است که یک روز صبح در کنار راهروی یک ایستگاه مترو می‌ایستد و برخی از مهمترین قطعات تاریخ موسیقی را با استادی تمام می‌نوازد و برخلاف تصور، نوازندگی جاشوا بل توجه کسی را جلب نمی‌کند و مردم با عجله و بی‌اعتنا از کنارش می‌گذرند.

کتاب اول از لذت می‌گوید:
طبیعت مهربان چه گنج سرشاری از لذایذ را نصیب آن آدمیانی ساخته که قلبشان از هنر لذت بردن آگاه است. به راستی چه گونه گونه‌اند این لذایذ!

و اینکه هیچ کس و به هیچ روشی نمی‌تواند آدمی را از درک لذت محروم کند:
آیا حکم تبعید من به درون اتاقم، به قصد تنبیه من صادر شده بود؟ زهی خیال باطل! آن‌ها موشی را به انبار گندم تبعید کرده بودند.

اما کتاب دوم استثنایی قائل می‌شود، تنها کسی که قادر است مانع لذت بردنمان بشود خودمان هستیم. جاشوا سه روز پیش کنسرتی در همین شهر برپا کرده بود که هر بلیطش صد دلار فروخته بود، اما حالا بجز یکی دو نفر مابقی ۱۰۹۷ نفری که از کنارش رد شدند، هیچ کس توقف نکرد تا به رایگان از ناب‌ترین موسیقی‌ها لذت ببرد. آن‌ها عجله داشتند باید به محل کارشان می‌رسیدند، آن‌ها می‌خواستند خودشان را به دکه‌ای برسانند که بلیط‌های بخت‌آزمایی می‌فروخت، آن‌ها می‌خواستند با گوشی موبایلشان صحبت کنند و.

آیا این مردم درکی از زیبایی ندارند؟ خیر، ارزش زیبایی در دنیای مدرن گم شده و ما در اولویت‌ها دچار اشتباه شده‌ایم.


می نوش که عمر جاودانی اینست

خود حاصلت از دور جوانی اینست


هنگام گل و باده و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی اینست




دوم دبیرستان که بودیم معلم دوست داشتنی درس زبان فارسی، از همان ابتدای سال چند موضوع تحقیقاتی مشخص کرده بود که در طول سال تحصیلی انجامش بدیم. گروه گروه شده بودیم و به گروه سه نفره‌ی ما نوروز» رسیده بود.

مطابق تمامی کارهای گروهی که یک نفر کار می‌کند و مابقی نظارت، مسئولیت انجام این تحقیق به طور کامل به من محول شد، که البته از بابت نه آن موقع و نه بعدا هیچ شکایتی نداشتم. بلکه بهانه‌ای بود برای کتاب‌خواندن آن هم کتاب‌های قدیمی‌تر. شاید بالغ بر ۱۰ کتاب در مورد ایران باستان خواندم، که با توجه به سنم و محیطی که در آن قرار داشتم، رضایتبخش بود. دلیل دیگر رضایتم از این بیگاری گروهی اندکی خودخواهانه است، تصورم این بود و هست که اگر آن دو عزیز قصد مشارکت در این امر را داشتند هرگز این کار به خوبی که انتظار داشتم انجام نمی‌شد.

شاید یکی از دلایل این خودخواهی تعریفاتی است که معلم فارسی از نتیجه‌ی کار کرد و باعث شد یک نوجوان همچنان کتاب‌خوان بماند. هنوز گاهی که آن معلم را زیارت می‌کنم اشاره‌ای به این تحقیق می‌کند، که دلم می‌خواد تقاضا کنم بدهد دوباره خودم بخوانمش اما این جا حس تواضع بر غرورم غلبه می‌کند و از این کار امتناع می‌کنم.

بگذریم. در این تحقیق جایی رسیده بودم به نوروز بزرگ یعنی روز ششم فروردین. در کتاب‌ها نوشته بود که در گذشته جشن اصلی نوروز در این روز بوده، سنتی که با گذشت زمان فراموش شده. در مورد ریشه‌ی نوروز بزرگ آمده بود که اهورا مزدا آفرینش زمین و آسمان را در روز اول نوروز شروع کرد و روز ششم آفرینش با خلق انسان به پایان رسید سپس اهورا مزدا بر تخت پادشاهی تکیه زد.

جالب‌تر از کشف یک روز باستانی که بقیه از آن بی‌خبرند تطابقش با آیه‌ای بود که در کتاب قرآن همان سال داشتیم: الله الذی خلق السموات و الارض فی سته الایام ثم استوی علی العرش. این آیه دقیقا بیان همان داستان بود فقط بجای اهورا مزدا شده بود الله و بجای تخت پادشاهی، عرش الهی.

همین شد مایه‌ی شک و یقین. شک به این که چرا در رساله‌ی توضیح‌الامسائل فلان مرجع اوستا را از جانب خداوند نمی‌داند در حالی که درون مایه‌اش با قرآن تفاوتی ندارد( پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک را هم برای خودم ایمان، تقوا و عمل صالح تعبیر می‌کردم) و یقین به این که پس کلام کلام درستی است که همگی بر آن تاکید دارند.

امروز پنجم فروردین هست و فکر کردم روز مناسبی است برای نوشتن این خاطره.


پی‌نوشت: سال نو همگی مبارک باشه، امیدوارم به برنامه‌ریزی و نظم و البته توکل به آرزوهاتون در این سال برسید.

کتاب تاملی بر زندگی و آثار سلطان سخن فارسی (سعدی)» نوشته دکتر اسدالله نوروزی از نشر دانشگاه هرمزگان را خواندم. کتاب بسیار خوبی که اگر ناشرش یک جای دولتی نبود قطعا بیش‌تر شناخته می‌شد. اما این کتاب در همان چاپ اول و تیراژ پایین ۱۰۰۰تا مانده.

جستجو کردم دیدم حتی سایت

آدینه‌بوک که منابع کاملی دارد تنها مشخصات شناسنامه‌ای کتاب را دارد و این کتاب آن‌جا عرضه نشده. نگاهی به

سامانه‌ی SamanPL انداختم دیدم که از بین ۳۴۱۵ کتابخانه‌ی عمومی سراسر کشور فقط ۴ کتابخانه این کتاب را در مخزنشان داشتند که آن هم به احتمال زیاد کتاب‌های اهدایی بوده. و البته اطلاعات این کتاب مهجور در

گودریدز هم موجود نبود و برای اولین‌بار خودم ثبتش کردم.


کتابی که چنین وضعیتی را دارد را حتی نمی‌شود معرفی کرد چرا که اگر خواننده‌ی وبلاگت را ترغیب کنی به خواندش دسترسی به کتاب برایش امکان پذیر نیست. مثل این است که من برای شما خواب خوشی که دیشب دیده‌ام را تعریف کنم، چیزی که هرگز شما به اصل آن را درک نخواهید کرد.

حیف صد حیف. این است نتیجه‌ی کارهای دولتی. اثر خوبی خلق می‌شود اما چون ناشر دولتی است و سود فروش کتاب اهمیتی برای مسئول انتصابی انتشارات ندارد کتاب در همان ۱۰۰۰ نسخه باقی می‌ماند. ۱۰۰۰ نسخه‌ای که معلوم نیست چند درصدش واقعا به بازار و دست خواننده‌ها رسیده و چه تعدادش را گذاشته‌اند که از طرف یک ارگان دولتی به جمعی کتاب نخوان هدیه بدهند. و از آن بدتر شاید تعدادی هم در انبارشان خاک می‌خورد.

پی‌نوشت: من بسیار خوش شانس بودم که کتاب به دستم رسیده، حتما در این مورد و محتوای کتاب بعدا خواهم نوشت. چرا که آن حکایتی است شیرین و با این اوقات تلخی یک جا نمی‌گنجد.

پی‌نوشت دیگر: متاسفانه/خوشبختانه گاهی می‌افتم روی دنده‌ی پیگیری. ایمیل نویسنده را پیدا کردم تا این مورد را با ایشان در میان بگذارم.  کاش کار را به فیدیبو و طاقچه و امثالهم بسپارند.

غرولند‌هایم را

این‌جا کردم. حالا نوبت قسمت خوب ماجراست.


از طریق (

مرحوم) فرندفید با وحیدو آشنا شدم و مدتی بعد از طریق (

مرحوم) جی‌تاک هم صحبت. زمینه‌ی هم صحبتی‌مان هم علاقه‌ی مشترکمان به سعدی بود. من تازه با غزلیات استاد سخن۱ آشنا شده بودم و مشتاق و تشنه‌ی درک بیش‌تر بودم و وحیدو اهل موسیقی و هنر بود شناخت و درک بالایی از سعدی داشت.


تنها یک بار او را دیدم، از صندلی ردیف آخر تالار حافظ شیراز، جایی که وحیدو بر روی استیج به همراه

گروه کر صمات

والس شماره‌ی دو دیمیتری شوستاکویچ را اجرا می‌کردند۲، دیدار دیگری میسر نشد، در یکی دو قرار دوستانه‌ی مشترک بعدی هم جمعمان کامل نبود. درس من هم بالاخره تمام شد و از شیراز رفتم. وحیدو هم برای ادامه تحصیل از ایران رفت.


اما این دوستی نادیده همچنان دورادور باقی ماند. کتاب تاملی بر زندگی و آثار سلطان سخن سعدی و چند کتاب و سی‌دی دیگر را هم وحیدو بعدها برایم پست کرد. که همگی جز ارزشمندترین کتاب‌های کتابخانه‌ی کوچکم هستند.


خدایا هر کجا هست سلامت دارش.

و اما کتاب.
همه سعدی را به دو شاهکارش بوستان و گلستان می‌شناسند که اولی شرح جامعه‌ای آرمانی شاعر است و دومی پند و اندرز برای زندگانی در دنیای واقعی.
سعدی استاد غزل هم هست، غزلیات نابی که بر خلاف هم عصرش مولانا عشق را بجای آسمان‌ها در زمین می‌جوید.

اما این کتاب به ویژگی منحصر به فرد دیگری از سعدی هم اشاره می‌کند. چیزی که جای دیگری نخوانده بودم و ارادتم به او را صدچندان کرد. قصیده های سعدی.

نیک می‌دانید که قصیده قالب شعری است مخصوص مدح و ثنا و چه شاعران بزرگی که برای درهم و دیناری اندک در مدح سلاطین و حاکمان اغراق کرده‌اند و زندگانی‌شان را با همین صله‌ها گذرانده‌اند.

 اما سعدی اهل اعتدال است، اگر چه تخلص شاعرانه‌ی خود را از حاکم محبوب خود ابوبکر سعد زنگی گرفته اما هرگز شاعر دربار او نبوده و تنها دو شعر از هشت شعری که در مدح وی سروده در زمان حیات این حاکم بوده.
سعدی در قصایدش در جایی که محل دعا و جایگاه مرسوم تعریف و تعارف ممدوح است رندانه از اغراق می‌گریزد و گاهی بجای مدح به نصیحت رو می‌آورد و این نشان از تفاوت روحیه‌ی سعدی با دیگر شاعران است، خود ملاحظه بفرمایید:

پادشاهان را ثنا گویند و مدح
من دعایی می‌کنم درویش‌وار

یا رب الهامش به نیکویی بده
وز بقای عمر برخوردار
----------
هزار سال نگویم بقای عمر تو باد
که این مبالغه دانم ز عقل نشماری

همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد
که حق گذاری و بی حق کسی نیازاری
----------
به هر درم سر همت فرو نمی‌آید
ببسته‌ام در دکان ز بی خریداری

من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن
که پیش طایفه‌ای مرگ به ز بیماری
---------
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو در گذری کل من علیها فان
---------
عمرت دراز باد نگویم هزار سال
زیرا که اهل حق نپسندند باطلی

نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد 
تا بر سرش زعقل بداری موکلی


آری سعدی این چنین است و نه

آن چنان، سعدی نه مبدع قصیده است و نه سرآمد  قصیده سرایان اما اینگونه نشان می‌دهد که به اندازه‌ی بود باید نمود» و این درسی برای ما که مدت‌هاست با این فرهنگ بیگانه شده‌ایم.


سخن عشق حرامست بر آن بیهوده گوی
که چو ده بیت غزل گفت مدیحه آغازد

حبذا همت سعدی و سخن گفتن او
که ز معشوق به ممدوح نمی‌پردازد

پی‌نوشت:
۱- شعری است منتسب به حافظ:
استاد سخن سعدیست پیش همه کس اما
دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو

۲- تصورش را بکنید که آهنگ کلاسیک بی‌کلامی را گروه کُر اجرا کنند. فوق‌العاده بود.



وبلاگ نویسی مطلب کوتاهی با چندین علامت سوال نوشته با این عنوان:‌

بیان را چه شد؟

 این علامت سوال برای خودم هم پیش آمده که چرا وبلاگ بیان مدت‌هاست بروز نمی‌شود و خبری از مدیرانش نیست؟
 این باعث شد که به یاد مطلبی بیافتم که سال گذشته برای یکی از نشریات محلی نوشتم و آن‌جا چاپ شد، تشابهی که علامت سوال بالا با مضمون این مطلب دارد دلیلی شد که آن را این‌جا هم منتشر کنم. البته امیدوارم حدس و گمان‌هایم غلط باشند.


چرا در انتخاب پیام رسان وطنی برای جایگزینی تلگرام مردد هستم؟
۱- چهار سال پیش از رونمایی گوگل از جی‌میل، در سال ۱۳۷۹ سرویس پست الکترونیک نوآور به زبان فارسی راه‌اندازی شد و به سرعت در میان کاربران ایرانی محبوبیت پیدا کرد و می‌توان ادعا کرد که بعد از سرویس‌های ایمیلی یاهو و هات‌میل دارای بیش‌ترین عضو شد.
کاربران قدیمی‌تر اینترنت به یاد می‌آورند که قبل از عرضه ویندوز ایکس‌پی و عمومی شدن استفاده از یونیکد در وب، خواندن و نوشتن متن‌های غیر انگلیسی به آسانی میسر نبود و به مقدماتی نیاز داشت و این سرویس فارسی زبان نعمت بزرگی برای کاربران ایرانی در آن سال‌ها بود.
با‌عرضه جی‌میل و ویژگی‌های منحصر به فردش از جمله تخصیص فضای یک گیگابایتی برای هر حساب کاربری (در آن زمان  نوآور و هات‌میل ۲ مگابایت و یاهو فقط ۴ مگابایت برای سقف استفاده‌شان تعیین کرده بودند)؛ نه تنها کاربران نوآور بلکه سایرین نیز به سمت سرویس دهنده برتر مهاجرت کردند.
 نوآور در حالی که تقریباً در جذب کاربر جدید شکست‌خورده بود، در اواخر دهه ۸۰ به یکباره و بدون هشدار قبلی به کار خود پایان داد و حتی دامنه‌اش به فروش گذاشته شد.
پیگیری‌های کاربران که آرشیو بعضا ارزشمند ایمیل خود را از دست رفته می‌دیدند نیز به جایی نرسید و داستان نوآور با آن قدمت به پایان رسید.

۲- عطا خلیقی سیگارودی، بهرنگ فولادی، و سهند قانون با راه اندازی پرشین بلاگ در خرداد ۱۳۸۱ آغازگر وبلاگ‌نویسی در ایران و عمومی شدن تولید محتوای فارسی شدند.
اگرچه این روزها با ظهور شبکه‌های اجتماعی و سیستم‌های پیام‌رسان موبایلی گرایش کاربران به وبلاگ نویسی و وب‌گردی بسیار کاهش یافته است اما در اوایل دهه ۸۰ دوران طلایی وبلاگ‌ها بود و بسیاری از رومه‌نگاران و اهالی رسانه‌ی شاخص فعلی، کار خود را از وبلاگ آغاز کردند و تأثیر گزاری فراوانی نه تنها در جامعه‌ی ایران بلکه در منطقه و جهان داشتند؛ برای نمونه می‌توان به تأثیر بلاگستان فارسی در عقب نشینی نشنال ژئوگرافیک در تغییر نام خلیج فارسی به عربی اشاره کرد.
برای خواندن بیش‌تر پیرامون این موضوع می‌توانید عبارت The Gulf You Are Looking For Does Not Exist. Try Persian Gulf را جستجو کنید.
و اما سرنوشت اولین سرویس دهنده خدمات وبلاگ ایرانی خوش نیست، در تابستان ۱۳۸۶ اعلام شد که دامنه پرشین بلاگ دات کام توسط یک هکر عراقی به سرقت رفته و از این پس کاربران از  بجای دامنه دات کام از دات آی آر استفاده کنند.
تغییر دامنه اگرچه در دسترسی به محتوا مشکلی حاصل نمی‌کرد اما وبلاگ را کامل از رونق می‌انداخت، شما در نظر بگیرید وبلاگی که پس چندین سال فعالیت در جستجوی بسیاری از کلمات کلیدی به صفحه اول موتورهای جستجو رسیده است به یکباره از این لیست حذف شود و جایگاهش را ناعادلانه به رقبایش ببخشد و برای رسیدن به جایگاه قبلی ماه‌ها و سال‌ها تلاش را پیش روی خود ببیند.
ادعای هک شدن پرشین بلاگ هرگز مورد پذیرش بسیاری از کاربران قرار نگرفت و بسیاری، آن را ترفندی برای فروش دامنه‌ی ارزشمند آن دانستند.

۳- کلاب فوتبال من یا مای اف سی، اولین بازی ایرانی تحت وب بود. این بازی که طراحی و اجرای آن کاملاً ایرانی بود در سال ۱۳۸۸ رونمایی شد؛ در این بازی استراتژیک هر کاربر به عنوان مربی، تیم خود را مدیریت می‌کرد و سعی می‌کرد که با روش خود تیم خود را به قهرمانی برساند.
این سایت برنده‌ی بهترین سایت بازی، در جشنواره وب سایت های ایران در سال ۱۳۸۹ و نیز برنده‌ی غزال زرین برای بهترین بازی آنلاین، در چهارمین جشنواره بازی‌های رایانه‌ای ایران در سال ۱۳۹۳ شد.
این سرویس دهنده‌ی ایرانی نیز در زمستان گذشته بدون اطلاع قبلی به کار خود پایان داد. مدیران شرکت توسعه‌دهنده این بازی نیز در این زمینه هیچ توضیحی ندادند.
نکته‌ی مهم اینکه این بازی کاملاً رایگان نیز نبود و برای دسترسی به برخی از بخش‌هایش کاربران هزینه‌هایی هم پرداخت می‌کردند. یعنی خریداران این سرویس، از بهره‌مندی از خدماتی که بابت آن پول پرداخت کرده بودند محروم شدند.

پی‌نوشت۱: پیامرسان محبوب ۴۰ میلیون ایرانی بالاخره با دلایلی که مسئولین برای آن ذکر کردند فیلتر شد و این روز‌ها از طریق رسانه‌ی ملی کاربران را به استفاده از موارد مشابه داخلی ترغیب می‌کنند،  اما موارد ۱، ۲ و ۳ و نمونه‌های مشابه فراوان دیگر من را در انتخاب سرویس پیامرسان داخلی برای جایگزینی تلگرام مردد می‌کند. از میان پیام رسان‌های سروش، بیسفون، آی‌گپ، گپ و ویسپی کدامیک در بلندمدت به قراردادی که با کاربران دارند وفادارند و کدامیک تنها با دنبال سودجویی آنی هستند؟ مدیران کدام یک از این سرویس‌ها پشتیبانی از نرم‌افزارشان را به مانند جذب کاربر در اولویت کارهایشان قرار می‌دهند؟ کدامیک به کاربرانشان احترام گذاشته و  خود را متعهد به حفاظت محتوای تولید شده آنان می‌دانند؟

پی‌نوشت ۲: نمی‌توان توقع مادام‌العمر بودن خدمات تحت وب را داشت، چرا که با پیشرفت تکنولوژی، وجود رقابت و گذشت زمان طبیعتاً هر سرویسی تاریخ انقضایی دارد و دیر یا زود بالاخره به پایان عمر خود خواهد رسید، همانطور که گوگل زمانی سرورهای سرویس محبوبش گوگل ریدر و شبکه‌ی اجتماعی اورکات را خاموش کرد، فیسبوک ادامه کار فرندفید را متوقف کرد و مایکروسافت اعلام کرد که از سال ۲۰۱۴ دیگر از ویندوز ایکس‌پی را پشتیبانی نخواهد کرد.
اما همه‌ این شرکت‌های بزرگ پیش از پایان کار محصولات و خدماتشان بارها و از طرق مختلف کاربران را در جریان گذاشتند و امکان پشتیبان گیری و مهاجرت به سرویس‌های مشابه را در اختیار آن‌ها قرار دادند.



امروز کتاب The President's Murderer را خوندم و چالش ۲۰۱۹ گودریدزم را کامل کردم.


امسال ۲۰ کتاب انتخاب کرده بودم که اگر به احتمال، سال شلوغی داشتم، بتوانم تمامش کنم و اگر فرصت بیش‌تر داشتم سریع‌تر به هدفم برسم و روحیه بگیرم و اعتماد به نفسم بالا‌ برود. دقیقا به همین سادگی.


قبل از عید موقع خانه تکانی دقیقه‌ی نودی‌مان، کتاب Christmas In Prague را پیدا کردم، مریم قبلا برای کلاس زبانش خریده بود، کتابی ۴۰-۵۰ صفحه‌ای از مجموعه‌ی Oxford Bookworms Library و در سطح Stage 1. خواندم و خوشم آمد. پس از آن هم چند کتاب دیگر از این مجموعه را گرفتم و شروع کردم به خواندنشان.

برای منی که یکی از اهدافم یادگیری زبان انگلیسی است می‌توانستند منابع خوبی باشند، بنا به چیزی که Oxford گفته کتاب‌های Stage 1 با ۴۰۰ لغت پرکاربرد نوشته شده‌اند. صرفا هم به دید زبان‌آموزی به آن‌ها نگاه نکردم، چون بعضا محتوای خوبی هم داشتند و جذاب بودند. گاهی برایم این سوال پیش می‌آمد که مگر می‌توان با این تعداد محدود لغت کتاب نوشت!؟

می‌توانستم از یکی دو سطح بالاتر هم شروع کنم اما عجله چرا؟ چرا کتاب‌های Stage 1 را بگذارم کنار، ضرر نخواندن کتاب‌های سطح Starter کافیست. پس اول همه‌ی کتاب‌های Stage 1 را می‌خوانم بعد Stageهای بعدی را خواهم خواند تا آخرینش یعنی Stage 6.


یکی از ضرر‌های همیشه همراه زندگی‌ام، یادگیری سطحی مهارت‌ها بوده است. توهم دانایی، میراثی که از دوران مدرسه و دانشگاه به من و خیلی‌های دیگر رسیده. باید نمره‌ی قبولی هر مهارتی را بجای ۱۰ روی ۱۸ و ۱۹ و شاید ۲۰تنظیم کنم. در ضمینه‌ی کاری و تخصص حرفه‌ای هم گاهی چوب همین مهارت‌های سطحی را خورده‌ام. اعتراف صادقانه‌ی درونی به ندانستن جز ضروریات زندگی است.


۱۰ کتاب از چالش گودریدز امسالم مربوط به همین کتاب‌های Stage 1 از مجموعه‌ی Oxford Bookworm Library بودند، این سطح ۱۰-۱۲ کتاب دیگر هم دارد، آن‌ها را هم خواهم خواند، جنبه‌ی داستانی کتاب‌ها باعث خواهند شد که خواندنشان برای یک معتاد به کتاب‌خوانی کار سخت و حوصله سر بری نباشد. شاید بعد از تکمیل این کتاب‌ها به حق‌الیقین برسم که ۴۰۰ لغت پرکاربرد انگلیسی را بلدم. آن هم از شیوه‌ای کاملا واقعی نه مانند یادگیری با فلش کارت و کتاب‌های بی‌فایده‌ای چون ۵۰۴، که شاید ۱۰ بار دوره‌شان کردم و بعد از چند ماهی که مراجعه کردم دیده‌ام همه‌شان از حافظه‌ام پریده‌اند و رفته‌اند.


کتاب‌های Stage 1 برای من آسان بودند شاید هر کتاب فقط چند لغت جدید داشت در کتاب آخر تنها معنی Lorry را نمی‌دانستم. اما من می‌خواهم میان آنچه را می‌دانم و آن‌چه تصور دانستنش را دارم، تفاوتی نباشد. پس این راه خوبی است.


پی‌نوشت: یادگیری فلش کارتی، سریع‌السیری، شب امتحانی، همراه با ترفند‌های تست زنی و. همه و همه را باید بریزیم دور. عزیز دلی موقع برق کشی ساختمان می‌گفت خیلی از این کارها را از کتاب حرفه و فن دوره‌ی راهنمایی‌اش یاد گرفته، اما به خوبی و بهتر از کسی که تا لیسانس و بالاتر رفته و چندین گواهینامه و مدرکی دارد که الحق و الانصاف همه کاغذ پاره‌اند.


امروز می‌خواهم از دو تجربه‌ام در  خرید کالای دیجیتال با شما صحبت کنم و از آن جایی که امروز ۳۳ ساله شده‌ام و ۳۳ سال یعنی خیلی سال، پس تجربه‌ی من ارزش خواندن دارد.

- تجربه نخست مربوط به خرید گوشی Huawei G750 است. امکانات سخت افزاری این گوشی بالاتر از میانه رده‌های زمانه‌اش بود. پردازنده‌ی هشت هسته‌ای، ۲ گیگابایت رَم و صفحه نمایش ۵.۵ اینچ. امکاناتی که بعد گذشت ۶ سال از عرضه‌اش هنوز بالاتر از بسیاری از گوشی‌های اقتصادی بازار است.
اما این شروع طوفانی و خوب با پشتیبانی مستمر همراه نشد. نسخه‌ی اندروید این گوشی ۴.۲.۲ بود و هیچ بسته‌ی بروز رسانی‌ای برای آن از سوی شرکت سازنده ارائه نشد.
عدم بر روز رسانی سیستم عامل با گذشت زمان این گوشی و سخت افزار قدرتمندش را به ابزاری بلا استفاده بدل کرد، نرم افزارهای جدید برای نصب به نسخه‌های بالاتر این سیستم عامل احتیاج داشتند.
بایستی برای ارتقای نرم‌افزاری به نسخه‌های غیر رسمی متوسل شد که این کار همیشه با ریسک‌های مربوط به خودش همراست.

- تجربه دوم من بر می‌گردد به خرید ساعت هوشمند Amazfit Pace از شرکت هوامی که یکی از زیر مجموعه‌های شیائومی است. این خرید با چشمی بازتر و با تحقیق بیش‌تری انجام دادم، از نظر سخت افزاری این ساعت هم میان رده محسوب می‌شد، هم سخت افزاری داشت که جوابگوی نیازهایم بود و هم قیمتش با جیب من سازگاری داشت.
اما نکته‌ی مهم همراه این کالای دیجیتال پشتیبانی مداوم و خوب آن بود، چندین بار فریمورک ساعت و چندین بار نرم‌افزار پشتیبان آن آپدیت بزرگ داشتند، امکانات و اصلاحاتی که کاربران پیشنهاد می‌دهند را در هر بروز رسانی اعمال می‌کند. به گونه‌ای که قابلیت‌های ساعت در حال حاضر و زمانی که خریدمش قابل مقایسه نیست و بهتر و کاراتر شده است.

پی‌نوشت: از تکنولوژی استفاده می‌کنم ولی وابسته به آن نیستم، ۷ ماهی است گوشی اندرویدی که ذکرش شد را گذاشته‌ام کنار و نیاز ارتباطی ضروری‌ام را با گوشی‌ای از خانواده ۱۱۰۰ نوکیا برطرف می‌کنم. ساعت هوشمند هم در موقع دویدن و دوچرخه‌سواری همراهم هست تا ورزش‌هایم را ارزیابی کنم و پیشرفت و پسرفتم را دقیق‌تر بسنجم.




دوست تازه‌ای در گودریدز یافته‌ام که در بیان هم

خانه دارد. او به هنگامه‌ی آغاز دوستی‌مان خواندن کتاب جوانمرد نام دیگر تو» را به من پیشنهاد کرده بود. دیروز از فیدیبو خریدم و امروز خواندمش. نوشته‌ی عرفان نظر‌آهاری است که قبلا چند کتاب دیگر از او خوانده بودم و قلمش را دوست می‌داشتم.


این کتاب کوچک گنجینه‌ای است از چهل روایت از شیخ ابوالحسن خرقانی، عارف نامی که از نورالعلوم و تذکرالاولیا دست چین شده‌اند، به همراه مقدمه‌ای خوب از نویسنده.
از میان روایات یکی را که بیش‌تر پسندیدم را برایتان نقل می‌کنم.

مردم می‌گفتند: راه‌های رسیدن به خدا بسیار است.
جوانمرد می‌گفت: دو راه است و بیش‌تر نیست.
یکی راه ضلالت و یکی راه هدایت.
راه ضلالت راه بنده به خداست و راه هدایت راه خدا به بنده.
پس اگر کسی بگوید به سوی خدا می‌روم، بدان که اشتباه می‌کند. زیرا تنها کسی می‌تواند به سوی خدا برود که می‌برندش که می‌کشندش.
جوانمرد هنوز داشت می‌گفت که کشیدند و بردند.

شما هم بر من منت گذارده کتابی به من معرفی کنید.

شماره یک: کارمند یکی از مراکزی هستم که در تمامی شهرهای ایران شعبه دارد. در این مرکز از چندین سامانه‌ی تحت وب مختلف استفاده می‌شود، سامانه‌ی حقوقی، سامانه‌ی آموزش ضمن خدمت کارکنان، سامانه‌ی ارزیابی عملکرد کارکنان، سه سامانه‌ی مختلف دانشگاهی که از قضا همزمان هر سه فعال هستن! و چندین سامانه‌ی کم اهمیت‌تر دیگر.
این هفت، هشت سامانه بر خلاف آنچه باید، از هم کاملا مجزا هستند. حتی در ظاهر و رابط کاربری این سامانه‌ها هیچ اشتراک و شباهتی وجود ندارد، چه برسد به باطنشان. مثلا سامانه‌ی ارزیابی به دوره‌های ضمن خدمتی که گذرانده‌ام دسترسی ندارد و من امروز مجبور شدم اطلاعات را از سامانه‌ی اول بخوانم تصویر مدرکش را دانلود کنم با نرم افزار دیگر حجم تصاویر را کم کنم سپس  تک تک این اطلاعات را در سامانه‌ی دوم وارد کنم.
مثال پیش پا افتاده‌تر اینکه من برای ورود به هر یک از این سامانه‌ها نام کاربری و رمزعبور جداگانه‌ای دارم و اگر بخواهم رمزعبورم را عوض کنم باید این کار را در تک تک این سیستم‌ها انجام دهم زیرا راه‌اندازی هر یک از این سامانه‌ها به یک شرکت واگذار شده و این شرکت‌ها بدون دسترسی به کارهایی که قبلا انجام شده کارشان را از صفر شروع کرده‌اند.
نکته‌ی طنز ماجرا این جاست که پیشوند نام نیمی از این‌ سامانه‌ها جامع» است
چرا؟ دلایلش را در شماره‌های دو و سه خواهید خواند.

شماره دو: چند روزی بیش‌تر از اتمام کار اداره‌ی آب و فاضلاب در یکی از خیابان‌ها پر رفت و آمد نمی‌گذشت که دوباره اداره گاز شروع به کار شده بود. در فاصله‌ی میان پایان کار اول و شروع کار دوم گروهی آمدند و کنده‌کاری‌های اداره آب و فاضلاب را ترمیم کردند و گروه دیگر آمدند مجددا کندند برای کار اداره‌ی گاز.
عمر موزاییک‌ها و سیمانی که برای فرش کردن پیاده‌روی خیابان استفاده شده بود فقط چند روز بود.
یکی از اهالی می‌گفت نزد یکی از مسئولین از نبود یک سیستم جامع مدیریت شهری گله کرده، آن مسئول محترم هم فرموده! چنین سامانه‌ای از بودنش بهتر است، چرا که الان بجای یک شرکت حفاری دو شرکت حفاری نان می‌خورند.

شماره سه: چند وقت پیش به یک بی‌معرفتی مقداری پول قرض دادم به امید آنکه هفته‌ی بعدش برگرداند، اما خلف وعده کرد و یک هفته‌اش شد چندین ماه و مجبور به شکایت شدم، فرایند شکایت هم بیش از یک سال و نیم به طول انجامید، روزی که بالاخره حکم صادر شد رفتم برای گرفتن دستور اجرا برای توقیف اموال، منشی شورای حل اختلاف از کامپیوترش ۱۰ برگ نامه پرینت گرفت مُهر کرد و داد به دست من، گفت می‌روی تک تک بانک‌ها می‌گویی حساب‌هایش را ببندند.
گفتم جایی نیست که بروم تا همه‌ی حساب‌هایش ببندند؟ گفت خیر، گفتم از کجا باید بفهمم در کدام بانک حساب دارد؟ گفتم نمی‌دانم. به همین راحتی.

پی‌نوشت: به عنوان مطلب مراجعه نمایید.

وقتی شما خوب‌هایی که فالوتون دارم چیزی نمی‌نویسید، مجبور می‌شوم به گشت و گذار در بین

وبلاگ‌های به روز شده‌ی بیان. و نتیجه‌ی این گشت و گذار می‌شود اوهامی که در ادامه خواهید خواند :)

همیشه دوست داشتم یک کار آماری روی فهرست وبلاگ‌های به روز شده‌ی بیان انجام بدم. یک ایده‌ی خیلی خام و کلی دارم که اگر زمانی بخواهم انجامش دهم باید حسابی چکش‌کاری شود و بر روی جزئیاتش فکر کنم. اما کلیتش این است که می‌خواهم دسته بندی‌هایی تعریف کنم و هر وبلاگ را به یکی از این دسته‌ها وصل کنم.
منظورم دسته‌بندی‌های مرسوم نیست، مثل ی، اقتصادی، فرهنگی و ادبی و. نه اصلا قصد چنین کاری ندارم، موضوعات وبلاگی‌تر مثل خاطره، روز نوشت، درد دل و. را هم نمی‌خواهم. منظورم چرایی وجود این وبلاگ‌هاست. منظورم را با معرفی چندتایی از این دسته‌بندی‌ها برایتان روشن می‌کنم.

یک سری وبلاگ‌ها هستند که فکر می‌کنم دستوری هستند، یعنی فلان ارگان، به کارمندانش گفته وبلاگ داشته باشید و مطالبی که من می‌گویم را آن‌جا منتشر کنید. این وبلاگ‌ها هیچ تولید محتوایی ندارند. فقط مطالبی را از منابعی خاص باز نشر می‌کنند. هدف این ربات‌های انسان‌نما معمولا ی و عقیدتی است.

دسته بندی دیگر وبسایت‌های بالقوه‌ای بوده‌اند که برای صرفه‌جویی در هزینه‌های مجری این‌جا برپا شدند. مثل وبلاگ‌های مربوط به مدارس، کتابخانه‌ها و ادارات کوچک. گروه زیادی از این وبلاگ‌ها مثل دسته‌بندی قبلی دستوری و بخشنامه‌ای ایجاد شدند اما در دسته بندی قبل جای نمی‌گیرند، چون وبلاگ‌های این قسمت هر یک هدف خاصی دارند ولی در دسته بندی قبلی ممکن است صدها وبلاگ نیروی یک ارگان خاص باشند.
دسته‌بندی قبل سازمان‌دهی شده عمل می‌کنند و این دسته کارش شبیه به یک رفع تکلیف ساده است.

گروه دیگر آن‌هایی هستند که سوراخ دعا را گم کرده‌اند و کسب و کار و تجارتشان را به جای تلگرام و اینستاگرام آورده‌اند در بیان، از تبلیغ سرویس کولر‌های آبی هست تا فروش توله سگ و تدریس خصوصی در منزل. البته تعدادی هم هستند که هنوز تصور می‌کنند با هزار بار کلیک کردن بر روی لینک یک سایت خارجی می‌شود در عرض چند هفته میلیاردر شد.

ادامه‌ی این دسته‌بندی‌ها با شما :)

این‌ها را که نوشتم یاد خاطره‌ای از دوران دانشجویی‌ام افتادم. همکلاسی شریفی داشتیم که از اینکه همه‌ی همکلاسی‌های ترم یکی‌اش وبلاگی هوا کرده‌اند شاکی بود، بعد از کلاس همه‌مان را جمع کرد و گفت: چرا فضای بلاگفا را الکی اشغال می‌کنید، این کار از نظر من اسرافه، لطفا اگر حرفی برای گفتن ندارید پاکش کنید.

این خاطره مال سال ۸۳ هست و این نکته که آن زمان فضای اینباکس یاهومیل فقط ۴ مگابایت بود، در شکل دادن به ذهنیت همکلاسی من بی‌تاثیر نبود.

هر بسته کاغذ A4 شده ۵۷ هزار تومن، از ستاد نامه فرستادند به مراکز که در مصرف کاغذ صرفه‌جویی کنید، همزمان بخشنامه‌ای فرستادند که از تمامی نمرات ثبت شده‌ی اساتید در سه سال گذشته پرینت بگیرید.


یاد گفته‌ی استاد درس نرم‌افزارم افتادم که می‌گفت تا اواسط دهه‌ی هفتاد سیستم بانک‌ها کاملا کاغذی بود، بعد از یک تاریخی سیستم بانک‌ها را کامپیوتری کردند اما صف‌های شلوغ بانک‌ها خلوت‌تر نشدند.


چند سال پیش برای ثبت تعهد محضری به یکی از دفترخانه‌ها رفته بودم، دفتردار متن تعهدنامه را تایپ کرد در چند نسخه پرینت گرفت، نسخه‌ای را بایگانی کرد و نسخه‌ی دیگرش را هم به ما تحویل داد، خواستم برم گفت صبر کن، رفت دفتر بزرگی آورد و همان متن تایپ شده را با خودنویس آن‌جا هم نوشت.


مراسم افتتاحیه‌ی المپیک ریو را تماشا کرده بودم، بخشی از مراسم این بود که ورزشکاران هر کشور بعد از رژه تخم یک گیاه جنگلی را در باکس‌های تعبیه شده می‌کاشتند و با آن‌ها عکس یادگاری می‌انداختند. بعدا کارشناسی در رادیو ورزش در مورد این کار صحبت می‌کرد که این کار بخشی از تعهدات زیست محیطی المپیک هست و توضیح می‌داد که مثلا از المپیک ۲۰۰۸ پکن هیچ کاغذی حتی برای یادداشت برداری داوران استفاده نمی‌شود و همه چیز الکترونیکی شده.


امروز بعد از یک سال مجددا فیدیبوک در دیجی‌کالا عرضه شد، با قیمتی تقریبا دو برابر سال پیش. اما برای کتابخوان‌ها خریدش به صرفه‌است. هم پولی کمتر نسبت به نسخه‌ی چاپی کتاب‌ها می‌پردازند و هم می‌توانند همه کتاب‌هایشان را با خودشان بکشانند ببرند.


عطر سنبل عطر کاج» یکی از بهترین کتاب‌های طنزی بود که خوانده بودم. یکی از پنج ستاره‌های قفسه‌های کتابخانه و گودریدزم. لحن صمیمی نویسنده و اعترافات صادقانه‌اش را دوست داشتم و ترجمه‌ی محمد سلیمانی نیا به دلم نشسته بود.

خاطره‌ی خوش خواندن اثر اول فیروزه جزایری دلیل خرید ترجمه‌ی دومین کتابش بدون لهجه خندیدن» بود، اما شنیدن چند نظر منفی در مورد کتاب دوم و ترجمه‌اش باعث شد که دست نگهدارم و نخوانم. تا اینکه بنا به پیشنهاد یک گروه تلگرامی همخوانی و نقد کتاب، بعد از چندین سال رفتم به سراغش.

راستش را بخواهید نظریات منفی که در موردش شنیده بودم شروع خواندنش را سخت کرده بود اما با توجیهاتی چون سخت‌گیری احتمالی منتقدان و یا سلایق متفاوت، خودم را قانع کردم برای خواندنش.
چشمتان روز بد نبیند، شنیدن کی بود مانند دیدن، هرگز چنین ترجمه‌ی بد، نه، واژه‌ی بد حق مطلب را ادا نمی‌کند، هرگز چنین ترجمه‌ی به شدت افتضاحی ندیده بودم.۵۰ صفحه از کتاب را خوانده‌ام و ۵۰ هزار بار به مترجم و ناشر و ممیزی اداره‌ی ارشاد بد و بیراه گفته‌ام.

باور کنید اگر ترجمه‌ی کتاب را به گوگل ترنسلیت سپرده بودند نتیجه‌ی بهتری می‌داد تا این ترجمه. جمله‌ها غلط و نامفهوم، واژه‌های نامناسب و. اجازه بدید چند مثال برایتان بیاورم:

و ثابت کردم که اغلب محدودیت‌های مغزی و متفکر ژنتیکی می‌باشند.»
داستان به هم اینجا ختم نمیشد.»
این ماشین نه تنها از موسیقی، عیب و ایراد داشت، بلکه شتاب نیز داشت

نسخه‌ی زبان اصلی کتاب را یافتم و دانلود کردم تا برای فهم جملات نامفهوم به آن مراجعه کنم. متوجه شدم کیفیت پایین این نسخه تنها مشکل آن نیست بلکه مترجم محترم! خلاصه نویسی هم کرده‌اند.

سرتان را بیش از این درد نیاورم، دلم به حال کتاب و کتابخوان‌ها می‌سوزد که سودجویان دست از سر این بازار کوچک و نحیف هم بر نمی‌دارند. نشر جمهوری و آرمانوش باباخانیانس که دیده بودند عطر سنبل عطر کاج» محبوب کتابخوان‌ها شده، خواستند نخستین ترجمه باشند و سود بیش‌تری به جیب بزنند، هرچند به قیمت نابودی یک کتاب خوب از یک نویسنده‌ی خوب در ذهن خوانندگانش باشد.

پی‌نوشت: ویراستار این کتاب همان مترجمش هست و به شما قول می‌دهم حتی یکبار شاهکارش را روخوانی نکرده است.

پی‌نوشت دوم: فیدیبوک به سرعت ناموجود شد.

در قرآن داستانی نقل می‌شود به نام

گاو بنی‌اسرائیل». داستان مفصلی است در میانه‌ی این داستان ماجرایی رخ می‌دهد که از زاویه‌ی دید من سخن صریحی با مخاطب دارد، هرچند ندیده‌ام هرگز چنین برداشتی از آن داشته باشند.


فردی کشته می‌شود، مردم نزد موسی آمدند تا از خدایش بخواهد تا قاتل را به آن‌ها معرفی کند. موسی می‌گوید خداوند به شما دستور می‌دهد ماده گاوی را ذبح کنید، تکه‌ای از گوشت آن را به بدن مقتول بزنید، آنگاه زنده خواهد شد و خود قاتلش را معرفی خواهد کرد. به همین سادگی. اما سوالات مکرر مردم شروع می‌شود و البته به هر سوالی پاسخی داده می‌شود.
گاو چند ساله باشد؟ جوان باشد یا پیر؟ چه رنگی باشد؟ گاو برای شخم زدن زمین رام شده باشد یا نه؟ برای آبکشی زارعت چطور؟ عیب خاصی دارد؟ شاخش چطور؟
و برای تمامی این شرایط جوابی تعیین می‌شود و کار مردم در یافتن چنین گاوی سخت‌تر.

ماجرای این داستان ادامه دارد اما برای من کافی است. سوالاتی پرسیده شد که شرایط اجرای کار را خاص کرد، به گونه‌ای که انگار چنین ضوابطی از ابتدا برقرار بوده است.

بگو لا اله الا الله و ایمان بیاور. چطور خدا را بپرستیم؟ نماز و روزه؟ چطور؟ به کدام سمت؟ چه وقت؟ چند رکعت؟ آهسته یا بلند؟ اگر ضاد را ظا تلفظ کنیم چه؟ مد والضالین را چند ثانیه باید بکشیم؟ اگر شک کنیم ۵ رکعت خوانده‌ایم یا ۶ رکعت چه؟ اگر این شک در هنگام نشستن باشد چه باید بکنیم؟

به تک تک این سوالات  و سوالاتی جزئی‌تر از آن پاسخ داده‌اند. من با عقل ناقص خودم شباهتی میان پاسخ به این سوالات و سخت‌تر کردن  یافتن گاو بنی‌اسرائیل می‌یابم. شاید هم اشتباه می‌کنم.
در ابتدا نیمی از گاوان دنیا آن مرده را زنده می‌کردند اما در پایان یک گاو در تمام عالم، در نظر اول راه رسیدن به خدا آسان بود کافی بود در دلت او را بخوانی اما حال به ظاهر محدود شده است به یک گوشه از دنیا و آن‌هم تعداد محدودی از خاصانش. انگار ظرفیت بهشت بسیار بسیار محدود است و جا ندارد. شاید اشتباه از من است.

راستش مدتی است دچار وسواس نوشتن شده‌ام، چندین بار آمده‌ام بنویسم، چند خطی هم نوشته‌ام اما انگار توانایی نوشتنِ مطلوب آنچه در ذهنم می‌گذرد را ندارم؛ و صفحه را بسته‌ام. انگار واژه‌های خوبی در دایره‌ی لغات حافظه‌ام برای بیانشان پیدا نمی‌کنم.

چون تحمل چشم انتظاری برایم سخت است مثل همیشه رفته بودم اداره‌ی پست تا چند ساعتی زودتر بسته‌ی پستی‌ام را تحویل بگیرم. فیلم یاد هندوستان می‌کند و شغل مورد علاقه‌ام، همیشه دوست داشته‌ام پستچی شوم، بروم نامه‌‌های مردم را بدهم دستشان و در همان حال به چشمانشان نگاه کنم و خوشحالی و ناراحتی، شوق و وحشتشان را تماشا کنم. خواستم این‌جا بنویسم ولی نشد، گفتم هرچه بنویسم باز نمی‌توانم بگویم، آنچه دلم می‌خواهد. بلد نیستم.

خبر نجفی را که شنیدم ترسیدم و بر خودم لرزیدم،انگار بر لبه‌ی پرتکاه دره‌ای ایستاده‌ام و تکه سنگی از پایم به پایین می‌لغزد، دیدم که خطر در کمین همه است. آشنایی به خاطرم آمد که نه به زبان ظاهر اما در دل سری به نشانه‌ی  نکوهش برایش تکان داده بودم که چقدر سست اراده‌ است و مایه شرمساری. زنگ خطری بود که اگر حواسم جمع نباشد فردا دیگران سرشان را برای من تکان خواهند داد.

کتاب صوتی سعادت شویی از تولستوی را از نوار شنیدم، نویسنده عالی، ترجمه‌ی سروش حبیبی عالی، روایت مریم محبوب عالی. سوژه‌ی کتاب هم اگر چه تلخ و دردناک اما منطبق بود با واقعیت زندگی و پندآموز. خواستم بنویس و به شما هم معرفی‌اش کنم اما انگار جوهر صفحه کلیدم تمام شده بود هر چه کردم نشد.

خواستم از ناکامی تیم محبوبم آث میلان بنویسم در ۱۰ دقیقه‌ی پایانی لیگ سری‌آ ایتالیا و اینکه اگر می‌شد چه می‌شد و  اما نشد حتی نشد درباره‌اش چند خطی بنویسم.

سوژه‌ها فراوانند: عکس‌های طبیعت نیک برانت که با دوربین آنالوگش بدون لنز تله و واید می‌گیرد، کتاب درمان شوپنهاور که هم‌خوانی‌اش می‌کنیم، ماه رمضان و دویدن‌هایم، گل بخودی بازیکن پر مدعای سپاهان. تمایل به نوشتنشان هم هست اما قدرتش نیست، انگار زور معلم انشای سخت‌گیر درونم بیش‌تر است.

در مورد سوژه‌ها نوشتم که بدانید ذهنم پر است از هیاهو اما وسواس مانع کار است. مانعی که قبل از آغاز دوباره‌ی وبلاگ نوشتنم هم بود و باز دوباره به سراغم آمده، امیدوارم بتوانم نادیده‌اش بگیرم.

بیایید برایم بنویسید که قرار نیست به من نمره بدهید و به خاطر ضعف نوشته‌هایم سرزنشم کنید، بنویسید اگر خوب هم باشم نوشته‌هایم عالی باشد قرار نیست کاپ بیان را به من بدهند. بگویید بنویس برای دل خودت و اندک خواننده‌هایت.



محسن نوشته بود خانواده‌اش به حریم شخصی او احترام نمی‌گذاشتند و چند بار بعد از خواندن دفترچه‌ی خاطراتش سرزنشش کرده‌اند، به همین خاطر چندبار در دوران راهنمایی سعی کرده برای نوشتن خاطراتش از یک الفبای ابداعی استفاده کنه، اما چون در خواندن خط ابداعی خودش مشکل داشته، کارش را ادامه نداده.

این نوشته‌ی محسن خاطره‌ای را برایم زنده کرد؛ سال دوم دبیرستان یک کتاب خودآموز زبان روسی پیدا کرده بودم و با یاد گرفتن الفبای سیریلیک، پای تخته در مورد معلم‌ها دری وری می‌نوشتم. و از آنجا که بعضاً حروف مشابه الفبای لاتین و سیریلیک آوای متفاوتی دارند هیچ کس نمی‌تونست حدس بزند چه چیزی نوشته‌ام (الحمدلله سال ۸۱ دسترسی به اینترنت رایج نبود)

نکته مهم: اگر یک تاجیک نوشته‌های من را می‌دید متوجه میشد چه چیزی نوشته‌ام، تاجیک‌ها فارسی صحبت می‌کنند اما فارسی را بجای رسم‌الخط رایج با الفبای سیریلیک می‌نویسند.

پی‌نوشت: قسمت نظرات این مطلب مکان مناسبی برای اعترافات شماست.


می‌گفتن ایرانی‌ها طوری سریال اوشین(سال‌های دور از خانه) را سانسور کردند که ژاپن درخواست داده که سریال سانسور شده را دوباره از ما بخره.

هرچند بعدها مشخص شد که این مورد هم شایعه‌ای بیش نبوده اما قصد دارم در ادامه به مناسبت عید فطر از هوشمندانه‌ترین سانسور تاریخ ادبیات خودمان بنویسم.

در این مورد هم مانند شایعه فوق‌الذکر ماحصل کار سانسور نه تنها معروف‌تر از نسخه‌ی اصلی بلکه زیبا‌تر و دلنشین‌تر هم شده است.

سانسورچی که نامش برای من معلوم نیست، با تغییر یک کلمه از شعری از قاآنی این بیت معروف را ساخته که می‌گوید:

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت

صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

حالا خودتان را آماده کنید برای خواندن شعر اصلی قاآنی که معنایش ۱۸۰ درجه خلاف آن چیزی است که تا به حال هزاران بار خوانده‌اید و شنیده‌اید:


عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت

صد شکر که این آمد و صد شکر که آن رفت

این با طرب و خرمی و فرخی آمد

وان باکرم و محنت و رنج و مرضان رفت

عید آمد و شد عیش‌ و نشاط و طرب آغاز

مه رفت و خرافات خرافات خران رفت

ایام نشاط و طرب و خرمی آمد

هنگام بساط و شعب و زرق و فسان رفت

لاحول‌کنان آمد تا خانه ز مسجد

عابد که ز مسجد به سوی خانه دوان رفت

عید آمد و شد باز در خانهٔ خمّار

شاهد به میان آمد و زاهد ز میان رفت

این طُرفه‌ که با مسجد و سجاده و دستار

زاهد سبک از زهد پی رطل‌ گران رفت

ما هم چله سازیم دگر با می و معشوق

سی روزه به دریوزه انیمان‌که زیان رفت

رندانه به میخانه خرامیم وگذاریم

سر درکف آن پای که تا دیر مغان رفت


پیشنهاد: از اطرافیانتان بپرسید که این بیت از کیه؟(به احتمال زیاد میگن حافظ!) بعد هم اصل شعر را براشون بخونید و به نگاه متعجبشون نگاه کنید.

پی‌نوشت: اگر از آن شایعه بی‌خبرید، می‌گفتن در اصل اوشین بوده که ایران با سانسورش او را به شخصیتی مثبت تبدیل کرده.

من این روزها خوره‌ی پادکست شده‌ام، چنل‌بی، بی‌پلاس، رادیو دست‌نوشته‌ها، رادیو گیک، ترجمان و چندتا پادکست انگلیسی که برای بهبود لیسنینگ گوش می‌دهم. اما از نظر من شنیدنی‌ترین همه‌ی این پادکست‌ها رادیو مرز هست که عجیب شیفته‌اش شده‌ام و به همه‌ی عالم و آدم معرفی‌اش کرده‌ام، تنها شما خواننده‌های این وبلاگ مانده‌اید :)

مرضیه رسولی رومه‌نگار برجسته‌ی حوزه‌ی فرهنگ و هنر(همین هم آوایی مرز و مرضیه را دوست دارم)است که تا به حال ۱۰ اپیزود در رادیو مرز تولید و منتشر کرده است. هر اپیزود موضوعی را دنبال می‌کند که باعث ایجاد مرز و اختلاف بین آدم‌ها شده است.

فهرست قسمت‌های رادیو مرز به همراه توضیح کوتاه پدیدآورنده:

اپیزود اول: فوتبال
محل اختلاف آدمای فوتبالی و غیر فوتبالی کجاست؟ چی میشه یه سری عاشق فوتبال می‌شن و یه سری واقعا بدشون میاد؟ با آدمهای مختلف دراین‌باره صحبت کردم .
اپیزود دوم: طوفانی به اسم بچه
تو این قسمت رفتم سراغ پدر و مادرهایی که بعد به دنیا اومدن بچه رضایتی رو که سابق از زندگی مشترک داشتن، دیگه ندارن
اپیزود سوم:‌ اختلافات خانوادگی سرِ حجاب

قسمت چهارم: مرگِ آدمِ عزیز
موضوع این قسمت فاصله و اختلافیه که مرگ یه آدمِ نزدیک بین صاحب عزا و دیگران به وجود میاره. تو این قسمت با کسانی که عزیزی رو از دست دادن صحبت کردم.
قسمت پنجم: من چاقم
موضوع این قسمت فاصله و اختلافیه که بدن آدم باعثشه. تو این قسمت با کسانی صحبت کردم که خودشون رو چاق می‌دونن، یا یه زمانی چاق بودن.
قسمت ششم: بازگشت به ایران
با کسانی صحبت کردم که چندسال خارج از ایران زندگی می‌کردن و بعد تصمیم به بازگشت گرفته‌ن
قسمت هفتم: بچه‌ی شهید *
تو این قسمت با کسانی صحبت کردم که پدرشون در جنگ هشت‌ساله ایران و عراق شهید شده و از مرزی گفتن که این اتفاق بین اونها و بقیه مردم کشیده.
قسمت هشتم: پا به سن گذاشته *
با کسانی صحبت کردم که با افزایش سن، از طرف آدمهای دیگه با تبعیض‌های پیدا و پنهانی که محورشون سن‌گرایی بوده مواجه شده‌ن
قسمت نهم: غیرتهرانی‌ها
تو این قسمت با کسانی صحبت کردم که برای کار، زندگی و تحصیل از شهرهای دیگه به تهران مهاجرت کردند و به خاطر مهاجر بودن از آدمهای دیگه احساس فاصله می‌کنند
قسمت دهم: بعد از آزادی *
قسمت دهم رادیو مرز درباره فاصله‌ایه که زندانی‌های ی با اطرافیان احساس می‌کنند و تاثیری که این زندان روی خانواده و بخصوص بچه‌ها می‌ذاره. این قسمت قراره یک بخش تکمیلی هم درباره زندانیان غیری داشته باشه که در آینده منتشر خواهد شد.

پیشنهاد من: تمامی قسمت‌ها خوب بودند اما فرزند شهید، بعد از آزادی و پا به سن گذاشته‌ها را بیش‌تر از بقیه پسندیدم، اگر فرصت شنیدن همه‌ی قسمت‌ها را ندارید از این چند قسمت شروع کنید.

از کجا رادیو مرز را بشنویم؟ بهترین راه دریافت هر پادکستی استفاده از اپلیکیشن‌های پادکست هست، که بهترین این اپلیکیش‌ها برای اندروید (از نظر من)

Podcast Addict برای ویندوز نرم افزار Clementine هست. کافی است این اپلیکشن‌ها را نصب کنید و آن‌جا رادیو مرز را به فارسی جستجو کنید، اما برای شنیدن رادیو مرز راه‌های ساده‌تری هم هست مثلا

کانال تلگرام رادیو مرز(@radiomarz) و یا

دانلود از اپلیکیش فیدیبو و یا شنیدن آنلاین از

سایت ناملیک


پی‌نوشت: اگر از هیچ کدام از راه‌های بالا قادر به شنیدن رادیو مرز نبودید، به من اطلاع دهید تا بیش‌تر راهنمایی‌تان کنم.





فاطمه نویسنده‌ی خوش قلمِ

بلاگی از آن خود من را به پویشی دعوت کرده که از

این‌جا شروع شده است و قرار است شرکت‌کنندگان در این پویش خدمات جدیدی را از مدیران بیان بخواهند.

اما اجازه بدهید این پویش را به گونه‌ی دیگری تفسیر کنم: این پویش در واقع اولین هشدار جدی به بیان است که اگر دستی نجنباند به زودی بخش بزرگی از کاربرانش را از دست خواهد داد. چرا که اگر بلاگ نویسان رنگ و بوی کهنگی را در این سرویس دهنده نمی‌دیدند هرگز چنین پویشی یا شروع نمی‌شد و یا از آن استقبال نمی‌شد و ادامه نمی‌یافت.


این وبلاگ را سال ۹۵ راه اندازی کردم اما جدی نوشتنم شش ماهی بیش‌تر عمر ندارد اما در همین مدت کوتاه هم چندتایی از مطالبم غیر مرتبط با این پویش نیست: مثلا در مطلبی مفصل در مورد

ویژگی مشترک نرم‌افزارهای وطنی نوشتم و این‌که چرا نمی‌شود به آن‌ها دل بست و از تجربه‌های بدم در استفاده از ایمیل نوآور، وبلاگ پرشین‌بلاگ و بازی کلاب فوتبال من نوشتم. در مطلب دیگری

ایراد در سیستم آمارگیر بیان را با ذکر مثال تذکر دادم، لینک مطلب را در وبلاگ‌های مدیران فرستادم اما هیچ جوابی نگرفتم.


می‌گویند بزرگ ترین اشتباه کسی که خرش از پل گذشته این است که فکر می کن پل دیگری پیش رویش نیست، حال آن که در عصر جدید زهی خیال باطل.


من زمان معرفی فایرفاکس ۲ را به خاطر دارم که اسمش تازه بر سر زبان‌ها افتاد، همین‌طور معرفی کروم را، حالا کروم به نسخه‌ی ۶۹ رسیده و فایرفاکس به ۶۷. نرم‌افزار خوب را به قابلیت‌هایش در زمان ارائه نمی‌شناسند، هماهنگی‌اش با نیاز‌های روز و به روزرسانی‌‌هایش مهمترین نکته است. وگرنه رانتی بزرگ‌تر از نصب نرم‌افزار به صورت پیش‌فرض بر روی ویندوز وجود دارد؟ حتی این رانت به اینترنت اکسپولرر کمکی نکرد و به خاطره‌ها پیوست. چون نیاز روز را نشناخت.


بخشی از موفقیت سرویس‌های وبلاگی در ایران به خاطر فیلتر شدن وردپرس، بلاگر و مدیوم بوده، واقعیتی که نمی‌توانید انکارش کنید، متاسفانه برخی برای شکست رقیبان داخلی‌شان هم به همین شیوه‌ی ناجوانمردانه روی آورده‌اند، نوشته بودم که چطور بلاگفا نظرات وبلاگنویسان بیان را سانسور می‌کند. دل به این موارد خوش نکنید که هر روز، روزی دیگر است و همیشه درها روی یک پاشنه نمی‌چرخند.


کافی است، اگر در خانه کس است یک حرف بس است، پیشنهادات من:


- بروید به سمت متن باز: انتظار ندارم کاری به یکباره انجام شود، اما قدم به قدم می‌شود پیشرفت و شد شبیه به وردپرس، زمینه‌ای فراهم کنید که بشود برای این‌جا پلاگین نوشت، API بیان را ارائه کنید. مطمئن باشید اگر چنین کنید، آن‌قدر برنامه‌نویس خوش فکر و خلاق داریم که سرویس شما را به رایگان به چیزی بدل خواهند کرد که توانایی جذب وبلاگ نویس غیر فارسی زبان هم خواهید داشت. آنگاه وظیفه‌ی شما می‌شود تامین منابع و امنیت خدمات.

اگر چنین کنید نیازی به پیشنهادهای بعدی نیست همه چیز خود به خود به دست دیگران درست خواهد شد.


- شبکه‌ی اجتماعی وبلاگنویسان: من به بیان علاقمند شدم برای حلقه‌های دوستانه‌اش به خاطر این ستاره‌ای که نوشته‌های دوستانم را به من یادآوری می‌کند برای همین ستاره‌ای که این نوشته‌ی فاطمه را به من نشان داد. اما خود می‌دانید که این ستاره بسیار ابتدایی است. اگر وبلاگی دو مطلب پیاپی بنویسد نوشته‌ی قدیمی‌تر مخفی خواهد ماند؛ اصلاحش کنید. این امکان را فراهم کنید تا نویسنده‌ها را منشن کنیم، هشتگ بگذاریم، ترندها را پیگیری کنیم.


- سیستم آمارگیر: من پول دادم و سرویسی خریدم که تعداد آمارهای بیش‌تری برای من نشان داده شود، اما باور کنید هیچ تغییری در نتیجه ندیدم. سیستم آمارگیر بسیار ابتدایی است مشکل دارد، به ترافیک ورودی دقت کنید نیمی از آن‌ها نوشته از blog.ir/panel اما از پنل کاربری چه کسی؟ خدا می‌داند، منبع بخش بزرگی از لینک‌ها گوگل است اما اینکه چه کلماتی جستجو شده‌اند، با تعداد ورودی این لینک‌ها منطبق نیست. خود بهتر می‌دانید بخشی از این مشکل به خاطر سیستم redirectی هست که از آن استفاده می‌کنید. لطفا اصلاحش کنید.


من از

فاطمه،

محسن،

الهه،

فرشته و

سمیرا دعوت می‌کنم به این پویش بپیوندند و بنویسند بلکه بیانی‌ها را با نوشته‌هایشان از خواب بیدار کنند.


معمولاً در مسافت‌های بالای نیم ساعت توی ماشین کتاب صوتی یا پادکست گوش می‌دهیم  و در مسافت‌های شهری کوتاه‌تر پخش ماشین روی رادیو ورزش تنظیم می‌کنیم. 

دیشب که رانندگی‌ام در حالت دوم بود، کارشناس مدعو رادیو ورزش در مورد قوانینی در حوزه‌ی تبلیغات بازرگانی صحبت می‌کرد که باعث شد یک جفت شاخ روی سرم سبز شود، این قوانین را این‌جا می‌نویسم که شما هم از این شاخ‌ها محروم نمانید:

- استفاده از کودکان در تبلیغ کالاهایی که مربوط به آن‌ها نیست، ممنوع است.

- مقایسه مستقیم و یا غیر مستقیم یک کالا با کالای دیگر ممنوع است.

- تعیین جایزه برای خرید بیش‌تر ممنوع است.


درستی یا نادرستی این قوانین و قابلیت اجرایشان هم بماند اما به هر حال این موارد جزئی از قوانین ما هستند.


پی‌نوشت: یکی از ایده‌آل‌هایم در این مورد این هست که تبلیغ دروغ و غلوآمیز جرم باشد، مثلاً قبل از تبلیغ شامپوی جلوگیری از ریزش مو، حقیقت تأثیرش در مرجعی معتبر اثبات شود.


پی‌نوشت دوم: پدر بزرگم همیشه می‌گفت چیز خوب را قرار نیست تبلیغ کنن وگرنه بجای روغن نباتی روغن حیوانی را تبلیغ می‌کردن



تمام غلط‌های املایی و تمامی غلط‌های هکسره یک طرف و این که راجع به» را راجب» می‌نویسند هم یک طرف. برادر من، خواهر من، آقا، سرور، سرکار قرار نیست هر جور می‌خوانی همان‌طور هم بنویسی. هیچ جای دنیا این‌طور نیست.

مگر خواهر را هم می‌نویسی خاهر؟ یا مجتبی را مشتبا؟ یا انگلیسی‌ها school را مثل skull می‌نویسند؟


وقتی در مورد غلط نویسی صحبت می‌کنم، مورد سخنم فقط اشتباه و بی‌دقتی یک وبلاگ‌نویس نیست، یا یک پیامی در تلگرام که شوهر عمه‌ام دارد برای همه‌ی گروه‌هایی که عضو شده می‌فرستد. متاسفانه قبلا هر چه می‌گندید نمکش می‌زدند، اما وای به حالا ما در این دوره‌ و زمانه‌ای که خود نمک گندیده.

پیش از هر کاری راجب» را در واژه یاب جستجو کنید تا مطمئن شوید هیچ اثری از آثارش در هیچ لغت نامه‌ای یافت نمی‌شود و بعد در خبرگزاری‌ها و سایت‌های رسمی این کشور که به مدیر مسئول، سردبیر و ویراستارش از بیت‌المال حقوق می‌دهند، جستجو کنید.


ایرنا ۳۷ نتیجه، ایسنا ۸۶ نتیجه، تابناک ۳۶، شبکه‌ی خبر ۸ نتیجه، خبرگزاری صدا و سیما ۶ نتیجه، جستجوی ایلنا نتایج را مشخص نمی‌کند ولی صفحه‌ی اول جستجو ۴۰ مورد را نشان می‌داد، صفحات بعدی هم داشت. آن هم به نقل از رئیس و وکیل و وزیر.


پی‌نوشت: بی‌بی‌سی و رادیو فردا را هم جستجو کردم، هیچ گاه این واژه‌ی غلط در این دو سایت به کار نرفته بود.


فاطمه یکی از بهترین‌های بیان در مطلب مفید جدیدش در مورد اثر شتر مرغی نوشته و توضیح داده است که افراد به صورت طبیعی گرایش به شنیدن و پیگیری اخبار مثبت دارند و وقتی اخبار حاکی از چیزی است که برخلاف میل آن‌هاست مثل کبک سرشان را در برف فرو می‌برند تا با ندیدن واقعیت‌های تلخ را حذف نمایند.

فاطمه ضمن مطلب از پادکستی که با این موضوع شنیده و مقاله‌ای تکمیلی که در پایان مطلبش معرفی کرده چندین مثال آورده، من هم بدون نیاز به فکر زیاد می‌توانم چند مورد را ذکر کنم. مثلا دیده‌ام که در یک رقابت ورزشی وقتی تیمی در ابتدای امر نتایج بدی می‌گیرد، هوادارانش مابقی بازی‌ها را پیگری نمی‌کنند و حتی پیش آمده در حین تماشای فوتبال بعد از دریافت چند گل، تلویزیون را خاموش کنند. یا طرفداران حاضر در استادیوم ورزشگاه را ترک کنند.

 

اثر شتر مرغی در بسیاری از مواقع موجب ضرر فرد یا افراد می‌شود مانند مثالی که در مطلب اصلی ذکر شده بود و عدم تمایل سرمایه‌گذاران در بورس برای پیگیری اخبار سقوط ارزش سهامشان باعث نیاندیشیدن به راه حل‌های لازم و ضرر‌های بیش‌تر ایشان شد. اما برای من مثال‌های شخصی‌تری نیز وجود دارند، مثلا من زبان می‌خوانم، ورزش می‌کنم و سعی می‌کنم از لحاظ اخلاقی فرد بهتری شوم. گاه فرصت‌هایی پیش می‌آید که خودم را در این موارد تست کنم و اگر اخبار خیلی صریح به من بگویند: داداچ داری اشتباه می‌زنی» ممکن است بجای اصلاح راهم و تغییر روش‌هایی که در پیش گرفته‌ام به صورت ناخودآگاه و بر اثر این شترمرغ درون، دیگه سراغ این ارزیابی نروم.

 

جک مربوط به عنوان: وقتی توی رومه خوندم که سیگار چقدر ضرر داره و عامل چندین سرطان هست، خیلی نگران شدم و تصمیم گرفتم از این به بعد دیگه رومه نخونم.

 

مثال نقص مربوط به عنوان: اخبار بد اقتصادی، گرانی همه چیز، بخصوص دلار، مردم ایران با یک شادی و هیجان خاصی اخبار گرانی‌ها را به هم میدهند، فهمیدی پراید رسیده ۵۰ میلیون؟ پیاز شده ۱۲ هزار تومن؟ حتی بارها دیده‌ام که برای هیجان انگیزتر شدن اخبار بد، غلو هم می‌کنند، نوشته بود مسواک شده ۵۰ هزار تومن، تعجب کردم رفتم دیجی کالا را چک کردم قیمت‌ها بین ۸ تا ۱۵ هزار تومان بودند، یک مسواک خاص ۴۰ هزار تومان، بهش گفتم، گفت من لثه‌های حساسی دارم و باید همان ۴۰ تومنی را استفاده کنم :|

 

توجیه مثال نقص بالا: شاید مردم از بالا رفتن قیمت‌ها انتظار خاصی دارند، مثلا اینکه این افزایش یک سقفی داشته باشد، یا اگر به حد خاصی رسید اتفاق حاصی بیافتد، مثلا مردم فلان کار کنند تا عاقبت به خیر شویم. من نمی‌دانم.

 

خوبی اثر شترمرغی: وقتی کاری از ما ساخته نیست شاید همان بهتر باشد که ندانیم، مثلا همین اخبار بد ی، دانستنش دردی را دوا می‌کند؟ کاری از ما ساخته است؟ شاید ندانشتش موجب حفظ آرامشمان شود.

 

پی‌نوشت نامربوط: چرا این ادیتور مطلب و نظرات بیان این‌قدر زشت و کریه شده؟

 


وبلاگ نویس گرامی آقای اساطیری که علاوه بر دنیای مجازی در دنیای کاغذی هم می‌نویسند و در پست آخر وبلاگشان نوشته‌اند:

#ایرانی_بخوانیم


من این هشتگ را اصلا نمی‌پسندم، کتاب خوانی برای من پلی است برای سفر به دنیای خیال، دنیایی که قید و بندها و محدودیت‌های اینجا را ندارد و می‌توانم لحظاتی را آن جوری که می‌پسندم سپری کنم. و این هشتگ می‌گوید این دنیا را محدود کن، حتی خیال پردازی‌هات را ببر در جایی که این تعداد محدود نویسنده آن را ساخته‌اند در حالی‌که ماحصل کار این این نویسنده‌های محدود به خاطر قوانین و مقررات این‌جا خود محدودیت داشته‌است. محدودیت در محدودیت. مانند این است که یک کسر کمتر از یک را در کسر کمتر از یکی ضرب کنی و ماحصل کسری بسیار کوچک نزدیک به صفر باشد.


من کتاب‌خوانی را از تماشای فیلم به این دلیل بیش‌تر دوست دارم که شخصیت‌ها، صحنه‌ها، اتفاقات و همه‌ی چیزهای دیگر داخل کتاب را خودم می‌سازم و  در ذهنم خلق می‌کنم. اما در فیلم محدود می‌شوم به انتخاب کارگردان و بودجه‌ی تهیه کننده.


راستش را بخواهید دلیل بزرگ زبان خواندنم هم بی‌ربط به این قضیه نیست. دوست دارم دنیایم را بزرگ‌تر کنم، ترجمه‌ها محدودم می‌کنند، قوانین مسخره و عرف‌های مسخره‌تر این‌جا دست و پای مترجمین را بسته‌اند.


دیروز از

نرم افزار دهکده‌ی زبان کتابی را می‌خواندم در مقدمه‌اش نوشته بود فصل ۱۴ام به عمد حذف شده است.کنجکاو شدم سرچ کردم دیدم دلایلش همان دلایل مسخره‌ی پاراگراف بالاست.


پی‌نوشت: توی کتاب بادبادک باز نوشته بود: تنها یک گناه در دنیا وجود دارد آن هم ی است. هر گناه دیگر هم نوعی ی است. می فهمی چه می‌گویم؟. آیا سانسور ی نیست؟ آیا تشویق به نخواندن کتاب خارجی همینطور؟




ٔنائومی عزیز

در غیاب آبی‌ها نوشته:

کاش آدما می‌تونستن به‌عنوان اکسسوری، شاخ گوزن و خال‌خالی زرافه و یال شیر و دم گربه و بال اژدها به خودشون اضافه کنن. انتخاب من برای زمستون قطعا یال شیر بود، برای تابستون شاخ گوزن از نوع پهن و بزرگ و سایه‌دار.


و من به آن، دو مورد دیگر را برای استفاده در تمامی ایام آرزو می‌کنم:

لاک لاکپشت و بال چلچله‌ی قطبی1


شما هم آرزوهای حیوانی‌تان را در قسمت نظرات به این فهرست اضافه کنید.


1 -  this bird had journeyed c. 91,000 km (57,000 mi), the longest migration yet recorded for any animal


پی‌نوشت: عنوان این مطلب برگرفته از این جمله تاریخی  مرحوم حسنی است: زندگی در اروپا بر سه قسم است، زندگی انسانی، زندگی حیوانی و زندگی سگی :))


برای زبان آموزی نشسته بودم پای ویدئویی در یوتیوب، که رسیدم به این جمله:

your brain is very good at throwing away things it doesn't need


این جمله در پاسخ به این پرسش بود که چرا لغاتی را که حفظشان کرده‌ایم سریع از یاد می‌بریم. و این عبارت صحیح از نظر من بسیار جامع‌تر از آن بود که تنها منحصر به مدیریت حافظه باشد.


بعضی از قوانین اگر چه به ظاهر برای توضیح پدیده‌ای خاص در یک رشته بیان می‌شوند اما با صرف نظر از جزئیات و فرمول‌ها، می‌توان به آن‌ها دیدی جهان شمول داشت، یکی از واضح‌ترین این قوانین شاید اینرسی(قانون اول نیوتن) باشد، و این قانون نه فقط در مورد حفظ حالت اجسام ساکن و یا در حال حرکت که حتی در مورد مقاومت من در مقابل سبک اصلاح موی سرم هم صادق است، یا قانون سوم نیوتن را در فرهنگ عامه‌ی فارسی زبان‌ها به این صورت توضیح می‌دهند که جواب سنگ کلوخه :))


با همین فرمان، وقتی معلم گرامی کانال Online Oxford English  این جمله را به عنوان دلیلی برای غلط بودن یادگیری لغات به تنهایی بیان می‌کرد، به این فکر می‌کردم که با بلا استفاده گذاشتن، جایگزین کردن و رها کردن برای مدتی معین، می‌توان خیلی از مشکلات و مسائل را ابتدا فراموش و سپس آن‌ها را کاملا از بین برد.


پی‌نوشت: این پست را سرع نوشتم تا

پست قبلی خوانده نشود :))





دانشجو فلش آورده بود تا فایل پی‌دی‌اف و پاور پوینت پروژه‌اش را به همکارم که استادش هست نشون بده، بهش میگه برو روی سی‌دی رایت کن و بیار، با فلش کامپیوترم ویروسی میشه.

این احمق، از قضای بد روزگار مدیر آموزش مرکز، مسئول مستقیم من و استاد رشته‌ی مهندسی برق هست و تا یکی دو ماه دیگه مدرک دکتراش را هم می‌گیره.




مجموعه‌ی

به من بگو چرا» نوشته‌ی آرکدی لئوکوم» کتاب‌های محبوب من در دوران کودکی و نوجوانی بودند و اینکه جلد سومش را نداشتم یکی از بزرگترین حسرت‌های آن دوران بود. و شما چه می‌دانید شهری که کتابفروشی ندارد، چه شهر پر از حسرتی است.

به زبانی که برای بچه‌ی ۱۰-۱۲ قابل فهم باشد، در مورد پدیده‌های علمی نوشته بود.ما سه جلدش را داشتیم جلد اول عنوانش بود جهانی که گراگرد ماست، جلد دوم نخستین پدیده‌ها و جلد چهارم درباره‌ی ساخته‌های دست بشر. چندین بار این کتاب‌ها را خوانده بودم، هم به صورت دوره‌ای هم وقتی سوالی ذهن کنجکاو نوجوانی‌ام را مشغول می‌کرد به عنوان کتاب مرجع می‌رفتم سراغشان.

وقتی رفتم دانشگاه بالاخره در کتابخانه‌ی دانشگاه جلد سوم را یافتم، همینطور جلد پنج، شش، هفت و هشت و نهم را :) تصور نمی‌کردم بعد از ۴ شماره‌ی دیگر داشته باشد. اگر می‌دانستم چقدر بیش‌تر غصه می‌خوردم.

اما چه شد که به یاد به من بگو چرا» افتادم؟ گفته بودم که زبان می‌خوانم و برای زبان آموزی سعی می‌کنم کتاب‌ انگلیسی بخوانم و پادکست انگلیسی گوش کنم.

اما راستش را بخواهید اگر چه می‌خوانم و می‌شنوم اما کتاب‌های سطح بندی شده و پادکست‌های آموزشی زبان را نمی‌پسندم. احساس می‌کنم با منابعی غیر واقعی طرف هستم، کتابی را خلاصه کرده‌اند تا به سطح من برسد و من و هم سطح‌هایم بتوانیم بخوانیم، و پادکست‌ها را با لحنی ضبط کرده‌اند که متمتوجه واژه‌هایی که ادا می‌کنند بشویم. و این چیزی نیست که در واقعیت وجود دارد. هر چند استفاده از آن‌ها بی‌فایده نیست. اما انگار ادا در می‌آورند و این چنین چیزهایی چنگی به دل نمی‌زند.


با خودم گفتم در کنار کتاب‌های سطح بندی شده می‌شود کتاب‌های واقعی که برای کودکان و نوجوانان نوشته شده را بخوانم، هم کلمات و اصطلاحات پیچیده‌ای ندارند و هم واقعی و اصیل‌اند؛ هم با خواندشان کودک درونم را می‌کنم و هم چیزی یاد می‌گیرم.

چند وقت پیش کتاب‌های

Welcome to Dead House و

The Little Match Girl را خواندم و حالا با یکی دوستان

danny the champion of the world را همخوانی می‌کنیم. خیلی هم عالیست.


و اما پادکست، مطمئن نبودم که آیا پادکستی برای کودکان وجود دارد یا نه، گوگل کردم دیدم تا دلتان بخواهد هست، الحق و الانصاف اینترنت بزرگترین نعمت است. از میان پادکست‌ها چندتایی را انتخاب کردم که

but why a podcast for curious kids حسابی به دلم نشسته است.


خانم جین لیدهولم سازنده‌ی این پادکست از والدین می‌خواهد سوالات کودکان کنجکاوشان را برایش بفرستد و او بعد از یافتن جواب صحیح سوالات از کارشناسان مربوطه! پادکستی می‌سازد و به این سوالات پاسخ می‌دهد آن هم به زبان کودکانه.

چند اپیزودی که گوش کرده‌ام. پاسخ‌ها کامل و دقیق بوده و سرسری از هیچ سوالی نگذشته، مثلا وقتی سایمون ۷ ساله از واشنگتن دی سی می‌پرسد که Why Are Boys Boys And Girls Girls? از Dr. Lori Racha از UVM Medical Center کمک گرفته تا به این سوال جواب درستی بدهد و جوابش کامل است و حتی در مورد مردها و زن‌هایی که حس نه و مردانه دارند حرف می‌زند، اطلاعاتی به بچه‌ها میدهد که ما در سیستم آموزش و پرورش خودمان هرگز یاد نگرفتیم و نخواهیم گرفت.

این پادکست با سوالات بچگانه‌ی دیگری مثل اینکه چرا قد پسرها بلندتره و یا چرا موی دخترها بلندتره حرف می‌زند و به همه‌ی این سوالات جواب‌های خوب و قانع کننده‌ای میدهد.


امروز به اپیزود دیگری گوش می‌کردم، How do bears sleep all winter? می‌بینید چه پادکست جذابی است؟ پیشنهاد می‌کنم به لیست پادکست‌هایتان اضافه کنید، این که برای کودکان ساخته شده است شنیدنش را راحت کرده است و سطح زبان انگلیسی نچندان خوبی مثل من هم می‌توان از پس شنیدن و درکش بر بیاید.


باید برای کاری با مریم و آیین می‌رفتیم تا یزد و برمی‌گشتیم، یک مسیر رفت و برگشت تقریبا ۳ ساعته، لیست Top Audio های اپ

Podcast Addict را بالا پایین می‌کردم تا خوراک سفر را پیدا کنم، باید چیزی پیدا می‌کردم که به مذاق مریم هم خوش بیاید، تمام قسمت‌های

رادیو مرز را با هم شنیده بودیم، رادیو دست نوشته‌ها قسمت جدیدی داشت که نشنیده بودم اما مریم مثل من اهل شنیدن موسیقی نیست، همینطور تاریخی‌ها و آن‌ها که موضوعشان ادیان است، ناوکست را احتمالا می‌پسندید، اما من کتاب

انسان خردمند را خوانده بودم و برای من جذاب نبود، فردوسی خوانی هم انتخاب بدی نبود ولی از آن هم گذشتم، مدت زمان قسمت‌های بعضی از پادکست‌های دیگر هم به مسیر ما نمی‌خورد.


همینطور این فهرست را بالا و پایین می‌کردم که روی گزینه‌ی ۱۵‌ام پادکست این لیست متوقف شدم، نوشته بود:

چیروک نقل دوباره‌ی داستان‌های عامیانه و شفاهی ایران، فهرست قسمت‌ها را که دیدم از انتخابم مطمئن شدم:

قصه‌ی دختر نارنج
قصه‌ی پسر پادشاه که نفس نداشت
قصه‌ی ننه بنداز
قصه‌ی کره اسب ابر و باد
قصه‌ی کک به تنور
قصه‌ی عمو نوروز و ننه سرما
قصه‌ی مه ریام
قصه‌ی ماه پیشونی

با دختر نارنج شروع کردیم، روزبه استیفایی راوی چیروک با لحنی خوب شروع کرد به قصه‌ گویی. و چه قصه‌ی جذابی بود. داستان شاهزاده‌ای بود که دلش به دنیا نبود و وقتی که آمد با نفرین یه پیرزن دختر نارنج قسمتش شد، دختری زیبا که رسیدن بهش خیلی سخته و تازه وقتی بهش برسی شروع بدبختی‌هاته. من تا به حال این قصه را نشنیده بودم ولی مریم گفت از بابا و حاجی داییش شنیده.
مابقی قصه‌ها هم خوب بودند قصه‌هایی که نویسنده‌ی مشخصی ندارند و سینه به سینه از صدها سال بین مردم منتقل شدند و مدام تغییر کردند و تا این گونه به ما رسیدند. میشه گفت که نویسنده‌ی این قصه‌ها همه‌ی مردم ایرانند.

پی‌نوشت: اگر اهل راحتی کار هستید و تا به حال با اپلیکیشن‌های پادکست کار نکرده‌اید پادکست چیروک را می‌توانید از

کانال تلگرامش به آدرس (@chirook_podcast) هم دنبال کنید.


آیین خیلی زودتر از هم سن و سال‌هاش توی فامیل زودتر به حرف اومد و شروع به جمله سازی کرد، کلماتی را به کار می‌بره که ما بهش یاد ندادیم و خودش از محیط دریافت کرده.

امروز به مریم می‌گفتم فکر می‌کنم آیین نسبت به هم سن‌هاش خیلی خوشبخته، چون می‌تونه خواسته‌هاش و احساساتش را بیان کنه، ولی اون‌ها نه، اگر چیزی بخوان باید با گریه و ایما و اشاره بفهمونن که خب خیلی سخت‌تره. اما آیین چیزی توی دلش نمی‌مونه، موقع بازی با اسباب‌بازی‌هاش حرف می‌زنه یا اگر چیزی بخواد یا بخواد جایی بره میاد بهمون میگه.


خودم هزاران بار غبطه خوردم به کسانی که قلم خوبی دارن می‌تونن بنویسن، سر ذوقی دارن می‌تونن شعر بگن، هنرمندن می‌تونن نقاشی بکشن، ساز بزنن، آواز بخونن.


موآ(سفرنامه‌ی منصور ضابطیان به ویتنام) را خواندم، به قطع و یقین بهتر از ۵ سفرنامه‌ی پیشینش بود. آن‌ها هم خوب بودند اما این یکی بهتر بود و این برتری تغییری است که پله به پله از هر کتاب به کتاب بعدی‌اش حاصل شده. نه تنها قلم منصور ضابطیان روان‌تر شده که احساس می‌کنم در این کتاب تا حد زیادی از خودسانسوری‌اش کاسته بود. مثلا به راحتی غذاهایش و محتویاتش! را توصیف کرده بود، با آنکه در پرانتز گفته بود الکل نمی‌خورد اما در مورد شراب‌هایی به نوشیدنش دعوت شده بود و خواصش نوشته بود.

اما همچنان سفرنامه‌ی ایده‌آل من شاهکار برادران امیدوار است که آنقدر هیجان انگیز و ناب است که عده‌ای آن را خیال پردازی نویسندگانش می‌دانند و نه یک تجربه‌ی واقعی. در موآ هر جا در مورد غذاهای عجیب و غریب می‌خواندم به یاد عبدالله و عیسی امیدوار می‌افتادم که چه خوراکی‌ها و شراب‌هایی را که تجربه کردند. و هرجا از سختی و ترسی صحبت شده بود آن را با آنچه درباره صعود به هیمالیا، ماندن در قطب شمال، گذر از میان بومیان آمازون و آفریقا و هزاران مورد دیگرش که قابل مقایسه نبود، مقایسه می‌کردم و خاطره‌ی خواندن آن سفرنامه برایم زنده می‌شد.

به زودی به سراغ بی زمستان، سفرنامه‌ی بعدی منصور ضابطیان خواهم رفت.

از قدیم گفته‌اند وصف‌العیش نصف العیش. خواندن سفرنامه هم لذت نصفه و نیمه‌ای دارد اما کوتاهی می‌کنم از چشیدن نیمه‌ی دیگر. همتی می‌خواد که امیدوارم حاصل شود.



به

کتاب فروش گرامی سپرده بودم وقتی بی زمستان» رسید خبرم کند، دو شب پیش اتفاقا در نزدیکی کتابفروشی‌اش بودم که زنگ زد کتابت رسیده، بی‌معطلی رفتم گرفتم و دیروز همه‌اش را یکجا خواندم.


تمام بی‌زمستان را در یک اضافه‌کاری تحمیلی که هنوز ساعتی از آن باقیست خواندم و گذر کسالت‌بارش را التیام دادم،  این کتاب روند رو به اوج سفرنامه‌های ضابطیان را ادامه نداده بود، تاجیکستانش عالی بود، گرجستانش خوب و آذربایجان متوسط شاید هم بد.
نام کتاب هیچ ربطی به این کشورها نداشت و تجربه‌ی شخصی نویسنده بود که حداقل برای یکی از خوانندگان کتابش جذابیتی نداشت.
نویسنده در یکی از سفرنامه‌های نخستینش توصیه کرده بود برای سفر ارمنستان، امارات و مای را انتخاب نکنیم. با خواندن این کتاب به این نتیجه رسیدم که باید به این لیست آذربایجان را هم افزود.


این‌ها را علاوه بر گودریدز در اینستاگرامم هم استوری کردم، یک هم دانشگاهی قدیمی خارج نشین برایم نوشت، که مگر در ساعات اضافه‌کاری کار نمی‌کنی؟ برایش نوشتم معمولا در ساعات اصلی کار هم کار بخصوصی ندارم و این اصلا خوب نیست. دخترخاله هم گفت که ارمنستان خیلی هم زیباست، طبیعت بکری دارد و از معماری شهری‌اش خوشش می‌آید. برایش از دلایل ضابطیان برای سفر نکرن به این کشور‌ها نوشتم و آخرش هم گفتم نظرم برایم اهمیت بیش‌تری دارد.


پیش از بی‌زمستان و بعد از

موآ یک کمیک خواندم به نام پیونگ یانگ، این هم چند جمله‌ای درباره‌ی آن:

کمیک‌های زیادی نخوانده‌ام شاید کمتر از ده مورد، پرسپولیس مرجان ساتراپی، اختراع هوگو کابره، ماجراهای تن‌تن و داستان فوتبالیست‌ها بهترینشان بوده‌اند.
از بین چند سفرنامه‌ی مصور نشر اطراف پیونگ یانگ را برای شروع خوانش انتخاب کردم چون فکر می‌کردم جذابیت بیش‌تری برایم خواهد داشت اما مطابق انتظارم نبود و به سراغ کتاب‌های دیگر این مجموعه نخواهم رفت. شاید برای کسانی که هیچ چیزی در مورد کره‌ی شمالی و وضعیت ناجورش نمی‌دانند جذاب‌تر باشد.


- بنا به گزارش

گودریدز در سال ۲۰۱۹، تعداد ۴۲ کتاب و ۳۵۴۷ صفحه خوانده‌ام.(تا یاد نرفته بگویم، در این جمله واژه‌ تعداد اضافی است و به لحن محاوره و وبلاگی‌ام نمی‌خواند اما چاره‌ای نبود بایستی هر طور شده بین ۲۰۱۹ و ۴۲ فاصله می‌انداختم، وقتی الفبایی که با آن تایپ می‌کنیم راست به چپ است و اعدادش چپ به راست، این مشکلات اجتناب ناپذیر است.) به حسب ظاهر نسبت به یکی دو سال گذشته، بیش‌تر خوانده‌ام اما به لحاظ سنگینی محتوا شاید بدترین سال کتاب‌خوانی‌ام بوده. هم اینکه اکثر کتاب‌های لیستم، کتاب‌های سطح بندی شده است که برای زبان آموزی خوانده‌ام و هم در میان مابقی کتاب‌ها هم چندان تحفه‌ی دندان‌گیری نداشته‌ام. سال‌های پیش پیر پرنیان‌اندیش، آناکارنیا، سفرنامه برادران امیدوار، دایی جان ناپلئون و امثالهمی در فهرستم داشتم که افتخارم این بود که بگویم این‌ها را خوانده‌ام و چیز قابل شمارشی به معلوماتم افزوده شده است. اما امسال این فهرست تفریبا خالی است، بهترین‌های امسال، ساپی‌ینس یا همان انسان خردمند، سعادت شویی، هفته‌ی چهل و چند، صبحانه در تیفانی بوده‌اند.

- اما نمی‌توانم ناراضی باشم، هر چند تعداد کتاب‌هایم اندک بوده‌اند(از نظر خودم) و چند کتاب خوب را هم از نیمه رها کرده‌ام، اما ای این حال نگذاشته‌ام تخیلم گرسنه بماند. در کنار کتاب پادکست گوش داده‌ام. حس می‌کنم هر چه می‌گذرد در انتخاب کتاب تمایلم به غیر داستانی بیش‌تر می‌شود و فیکشن‌ها را با سخت‌گیری بیش‌تری انتخاب می‌کنم، هرچند هنوز کفه ترازو به سمت فیکشن سنگینی می‌کند، اکثر کتاب‌هایی که آرزوی خواندنشان را دارم از این دسته اند.
- خواندن کتاب‌های سطح بندی شده را هم ادامه خواهم داد، هم خالی از تخیل نیستند هم کمک خوبی به ریدینگ و لیسنینگم می‌کنند، سطح زبانم بهتر شده، پادکست‌هایی می‌شنوم که فقط به منظور آموزش ساخته نشده‌اند و حرفی برای گفتن هم دارند حتی به شنونده‌ی انگلیسی زبان و از این بابت خوشحالم، امیدوارم این روند خودآموز سینوسی‌ام  که بیش‌تر مواقع نمودارش در زیر محور Y هست و یا مماس با آن، دوباره روند صعودی بیابد.(شاید بپرسید چطور می‌شود خودآموز منفی شود، این منفی شدن بر می‌گردد به فرار بودن زبان، یعنی وقتی اصلا نخوانی، نشنوی، ننویسی و صحبت نکنی، از ذهنت پاک خواهد شد).
 - ده روز پیش نمایشگاه کتابی این‌جا برگزار شد، با ۶۰ درصد تخفیف، درست خواندید ۶۰ درصد تخفیف و من با اینکه ۴-۵ باری رفتم نمایشگاه، هیچ کتابی نخریدم. تنها کتابی که نخریدنش سخت بود، از سیر تا پیاز کتاب مستطاب آشپزی از نجف دریابندری بود. که خیلی مقاومت کردم نخرم. آن هم با این تخفیف. در مورد بقیه کتاب‌ها با خودم گفتم وقتی فیدیبوک دارم(هکش کرده‌ام(در واقع رامش را عوض کردم و طاقچه و کتابراه و پاکت هم رویش نصب کردم) و می‌توانم همین الان با قیمتی معادل همین تخفیف کتاب بخرم، چرا کتاب کاغذی؟ چرا تخریب طبیعت، از آن حسش و بوی کاغذش هم گذشتم.(بماند که من نصف سال سرماخورده‌ام و دماغ مبارکم بویی استشمام نمی‌کند.
- عجله دارم و متن را دوباره نمی‌خوانم، اگر ایراد نگارشی و یا املایی داشت به بزرگی خودتان ببخشید.

۱- مدت‌هاست تصمیم گرفته‌ام که در هیچ جایی که رنگ و بوی ت دارد نباشم، چه در جایی رسمی با اسم و عنوان و تابلو و بنر مشخص و چه در میان دوست و آشنایی که دارند در مورد فلان تمدار حرف می‌زنند، نمی‌گویم کار ی نخواهم کرد، چرا که گاه از انجام یا انجام ندادن هر کاری می‌شود برداشتی ی داشت. منظورم این است که کار خودم را خواهم کرد و راه خودم را خواهم رفت. بدون جار زدن.

۲- هفته‌ی پیش بعد از مدت‌ها رفتم کتابخانه، همکار سابقم پیام داده بود که کتاب شعرش را منتشر می‌کند و دعوت کرده بود بروم کتابخانه برای مراسم رونمایی از کتابش.آنجا بودم که یک دوست نچندان نزدیک آمد کنارم نشست و گفت پس فردا همین‌جا جلسه‌ای داریم با عنوان فلان، سعی کن بیایی، موضوع جلسه‌شان جز علاقه‌هایم بود، وقتم هم خالی بود، گفتم شاید بیایم، گفت حتما بیا، فردا و روز بعدترش هم زنگ زد و یادآوری کرد. گفتم می‌آیم. تمایل چندانی برای شرکت نداشتم و اگر اصرار این دوست نبود شرکت نمی‌کردم، اینقدر وقتم را به هزار مشغله‌ی کوچک و بزرگ پر کرده‌ام که سعی می‌کنم فرصت‌های اندک بیکاری را هیچ کاری نکنم. اما اصرار کرد و گفتم می‌آیم و  رفتم.

۳- سطح جلسه متوسط بود، نه جذاب بود و نه کسل کننده، سخنران را نمی‌شناختم، گفتند هیئت علمی دانشگاه پیام نور است، با سواد به نظر می‌رسید، بربحث مسلط بود. اما جلسه نکات منفی هم داشت که بدترین قسمتش این بود که به سوالات بنا به گرایش سوال کننده پاسخ می‌داد، نه با نظر خود و با قطعیت، اگر دو سوال متضاد از او می‌پرسیدید، هر دو را تایید می‌کرد، حق با شماست، بله حق با شما هم هست و شما و.

۴- امروز متوجه شدم، این آقای ناشناخته کاندیدای نمایندگی مجلس شده، و من مثل بقیه‌ی جمع در پایان آن جلسه، با یک کاندیدای نمایندگی مجلس عکس گرفته‌ام.


دیروز پسرم را برده بودم کتابخانه تا بازی کنه، (کتابخانه‌ها الان یک بخش بازی کودک دارند :-)) خودم هم مجله چلچراغ را برداشته بودم و بدون اینکه بخونم داشتم ورق می‌زدم. خانم کتابدار آمدند و پرسیدند، کتاب دنیای سوفی را خواندم یا نه، گفتم خیلی وقت پیش خوندم، چاپ جدیدی از کتاب را به من دادند و گفتند اگر می‌تونی بخون و نظرت در مورد ترجمه‌اش بگو، کتاب از نشر شیرمحمدی بود که تا به حال اسمش را هم نشنیده بودم، همینطور نام مترجمش خانم سوفیا جهان را، چند ورقی از ابتدا و قسمت‌هایی از میانه‌ی کتاب را خواندم، روان و خوب بود، مشکلی نداشت، کتاب را دادم و گفتم، این چند صفحه‌اش خوب بودند، امیدوارم مشت نمونه‌ی خروار باشد.

در همان چند صفحه‌ای که بازخوانی می‌کردم نویسنده‌ی نامه‌های مرموز بدون تمبر و بدون نام فرستنده، از سوفی پرسیده بود که تو کیستی؟ سوفی هم جلوی آینه همین سوال را از خودش کرده بود، که سوفی آموندسن کیست؟ پدرش گفته بود دوست داشته اسمش را سینوهه بگذارد، اگر این کار را کرده بود آیا او الان شخصیت دیگری بود؟

این چند خط من را برد به نام‌هایی قراردادی که به ما شخصیت و هویت می‌دهند، یک برچسب ساده. گروه، دسته، ملیت، نژاد، دین، همه و همه در بسیاری موارد چیزی فراتر از یک برچسب ساده نیستند، که به همان سادگی که اسم سوفی ممکن بود سینوهه باشد، به همین ترتیب می‌توانست ما را در دسته و گروه دیگری قرار دهد.اما همین برای همین برچسب ساده چقدر خون ریخته شده، خدا می‌داند.

تعصبات ناسیونالیستی هیچ اصالتی ندارند، اما به نظر یکی از قدرتمندترین نیروها برای جمع کردن و وحدت مردم است. و شاید یکی از مهمترن و تاثیرگذارترین ابداعات بشر، این که از یک زمانی به بعد یادگرفت که خودش را به نام، فلان مکان بنامد. مردمان دو روستای مجاور چندین ساعت بحث و جدل و دعوا می‌کنند که تک درخت میان دو روستا را متعلق به خودشان بدانند، هرچند که بود و نبودش هیچ تاثیری برای این سو و آن سو ندارد. اگر این درخت بجای فعلی‌اش در میانه‌ی یکی از دو روستا بود دیگر اهمیتی نداشت. داستان اسطوره‌ها و قهرمانان هم مانند همان تک درخت میان دو روستا است.

بارها از زبان مردمان شهرم شنیده‌ام که گفته‌اند باید تلاش کنیم فلانی رای بیاورد، قرار نیست کاری برایمان بکند، اما اگر منفعتی هم دارد و از رانتی هم می‌تواند استفاده کند، برای همشهری‌مان داشته باشد.

این تعصبات به نفع کیست؟ به ضرر کیست؟ در موردش فکر کرده‌اید؟

پی‌نوشت: عنوان این مطلب از شعری از شیخ بهایی است، که می‌خواهد در مورد حب‌الوطن من الایمان که حدیثی است منسوب به پیامبر توضیح دهد:

گنج علم ما ظهر مع ما بطن»

گفت: از ایمان بود حب الوطن


این وطن، مصر و عراق و شام نیست

این وطن، شهریست کان را نام نیست


زانکه از دنیاست، این اوطان تمام

مدح دنیا کی کند خیر الانام»


حب دنیا هست رأس هر خطا

از خطا کی می‌شود ایمان عطا


ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر

کاورد رو سوی آن بی‌نام شهر


تو در این اوطان، غریبی ای پسر!

خو به غربت کرده‌ای، خاکت به سر!


آنقدر در شهر تن ماندی اسیر

کان وطن، یکباره رفتت از ضمیر


رو بتاب از جسم و، جان را شاد کن

موطن اصلی خود را یاد کن



نِق اول: یادتان می‌آید، که

پویشی آغاز شد برای بیدار کردن مدیران بیان، با این مضمون که آقا یا خانم محترم، این بچه مال شما است، مسئولیت سرپرستی‌اش را به گردن بگیر، نمی‌شود که اسمش در شناسنامه‌تان باشد ولی نفقه‌اش را نپردازید. بعد با خوشحالی گفتند که نه هستیم و حواسمان هست و دوباره به خواب رفتند.

ظاهرا

آقای صفایی نژاد باید پویش تازه‌ای برای جهت یادآوریِ یادآوری راه بیاندازند و همگی بنویسیم و رنکینگ بیان را ببریم بالا تا شاید باز از خواب بیدار شوند، شاید هم دوباره مثل قبل از این دنده به آن دنده شوند و دوباره بخواب روند.


نِق دوم: به شوخی در مورد نی‌نی سایت می‌گویند که در مورد هر چیزی جستجو کنی، در صفحه‌ی اول نتایج گوگل، یک صفحه از نی‌نی سایت‌ می‌آورد که مامان‌ها در مورد آن پرسیده‌اند و راه حلی داده‌اند، حالا می‌خواهد یک دستور آشپزی ساده باشد یا راز خنثی کردن یک بمب ساعتی.

یک مورد مشابه دیگر هم من می‌خواهم معرفی کنم که بر خلاف نی‌نی سایت نه به خاطر مامان‌های همه چیزدان که به خاطر ان محتوا همیشه در صدر نتایج جستجوها به زبان فارسی است. باشگاه خبرنگاران جوان

بارها دنبال یک مقاله عمومی بوده‌ام که رسیده‌ام به این سایت، مطالبی که می‌شود مطالبش را جاهای دیگری نیز به عینه یافت، با این تفاوت که ابتدای مقاله اضافه کرده‌اند: (به گزارش خبرنگار گروه فلان باشگاه خبرنگاران جوان) و آخر مطلب داخل پرانتز اسم فرد کپی کننده به عنوان خبرنگار درج شده است.


روز اول عید قبل از اینکه بزنم همه چی‌ را ببندم توی گروه دوستان نزدیک که کلاً ‌۵ نفریم و نزدیک ۱۶ ساله با هم رفیقیم، عید را تبریک گفتم و نوشتم انشالله سال بع قدری خوب باشه که بدی‌های ۹۸ هم فراموشتون بشه، رفیقم اومد نوشت، اینقدر ایشالله ایشالله نکن تا جمهوری اسلامی هست ما روی خوش نمی‌بینیم، به شوخی جوابش دادم با تو نبودم، باز تندتر شد و گفت آخر سال این زِرِت را بهت یادآوری می‌کنم.

تلگرامم را‌ فعلا‌ دیسیبل کردم، اما الآن بعد از ۵ روز دلم برای اون گروه تنگ شده، از ترم اول دانشگاه رفیقم، هر کسی یک طرف دنیا، ولی با هم موندیم. 

مگه من تمدارم؟ مگه‌ کاره‌ایم؟ بابا به والله خودم هم می‌دونم معجزه‌ای‌در کار نیست، حتی با عوض شدن حکومت، ولی مگر ما خوشی‌های دیگری نداریم؟ خوشی‌های درونی؟ چرا ما اینقدر غرق تیم؟


حرف دیگه: روحیه‌ام خراب شده، بعضی وقت‌ها حس می‌کنم قلبم داره از دهنم می‌زنه بیرون، حتی به فکر افتادم برم داروخانه آرام‌بخش بخورم، راه حل بهتری ندارین؟


توی اولین مطالب این وبلاگ در مورد

پای چوبین نوشته بودم، اگر حوصله‌اش را داشتید

آن را بخوانید. امشب وقتی دو لحظه با خودم خلوت کردم به یاد آن افتادم.

در عصر ارتباطات یافتن خوراک خوب مناسب بحث و جدل برای استدلالیون آسان است. از دلیل منطقی و غیر منطقی بگیر تا حرف فلان و ارجاع به فلان نظریه. اما دریغ که نمی‌دانند چه پل مستحکمی را به دست خودشان نابود می‌کنند.
انسان به سکویی، سقفی، آسمانی، پناهی، آهی، اشکی، دوستی، قادر مطلقی احتیاج دارد. تمام فلسفه‌ها و دلایل را بریز دور

بعد از مدت‌ها ننوشتن، نوشتن یک متن منسجم و یکپارچه برایم ممکن نیست به خصوص برای منی که وقتی انگشتانم به نوشتن گرم بودند هم از پسش بر نمی‌آمدم. پس به بزرگواری خودتان این چند پاره را قبول بفرمایید.

الف) چون می‌دانم اکثر شماها حوصله خواندن تا آخرش را ندارید همین اول باید بگویم که طاقچه‌ی گرامی کتاب گرانسنگ پیرپرنیان اندیش را آن هم با با قیمتی ارزان که با تخفیف ۵۰ درصدی‌اش ارزان‌تر هم می‌شود عرضه کرده است، دم طاقچه و دم نشر سخن گرم. قطعا هستند کسانی مثل من که مشتاق چنین کتاب‌هایی هستند و زور جیبشان به پرداخت ۳۷۰ هزار تومن قیمت نسخه‌ی فیزیکی‌اش نمیرسد. واقعا که دم طاقچه نشر سخن گرم.

مجموعه‌ی دو جلدی پیر پرنیان اندیش مصاحبه‌ی مفصل میلاد عظیمی و عاطفه طیه است با استاد هوشنگ ابتهاج متخلص به الف. سایه، جلد اول استاد در مورد زندگانی خود و ارتباطش با شاعران و شاعری حرف می‌زند و جلد دوم کامل به موسیقی می‌پردازد(شاید هم بالعکس) در ضمن جلد دوم شامل حدود ۲۰۰ صفحه عکس هم می‌باشد.

از نظر من این کتاب تاریخ معاصر فرهنگ و هنر ایران زمین است.


ب) آخرین کتابی که می‌خواستم بخرم و نخریدم کتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز» نوشته‌ی مرحوم نجف دریابندری بود، راستش علاوه بر ۴۵۰ هزار تومان قیمتش، اینکه واقعا احتیاجی بهش نداشتم هم بی‌تاثیر نبود، هوسی بود که به سختی خودم را کنترل کردم تا بر آن چیره شدم. اولین کاری که از این بزرگوار خواندم ترجمه‌ی کتاب طنز چنین کنند بزرگان» نوشتهویل کاپی» بود که از کسی شنیدم این کتاب را به سبک ذبیح‌الله منصوری ترجمه کرده‌اند یعنی نوشته‌اند و منصوبش کرده‌اند به شخصی دیگر، البته من خودم هم به این شنیده اعتقاد چندانی ندارم.

نجف دریابندری عزیز روحت در آن دنیا شاد باشد که روحیه‌ی ما را با این ترجمه‌ات در این دنیا شاد کردی.


ج) این هفته برای اولین و دومین بار بعد از ده سال امتحان دادم، بله بعد از ۱۰ سال، سال اولش که اجنه نگذاشتند ادامه تحصیل بدهم، احتمالا چند سال پس از آن سال را هم اگر سعی می‌کردم با جواب رد اجنه مواجه می‌شدم سال‌های پس از آن را هم خودم نخواستم و امسال تنبلی را کنار گذارده(باور نکنید) و در دوره‌ی ارشد ثبت نام کردم، این دو امتحان هم امتحانات میانترم ترم یکم بودند.

و جالب اینکه برخلاف انتظار خودم امتحانات بدی هم نبودند، که البته آنلاین بودن این امتحانات و داشتن کتاب در کنار دستم بی‌تاثیر نبودند.


د) یک شبکه‌ی اجتماعی کوچکی همین حوالی در گوشه‌ای از اینترنت هست که سر جمع کاربرانش، ایرانی و خارجی به هزارتا نمی‌رسد، یعنی من باور نمی‌کنم که بیش‌تر باشند، و من می‌خواهم پشت سر یکی از کاربرانش(که از این به بعد ایکس خطابش خواهم کرد) این‌جا حرف بزنم، راستش را بگویم می‌خواهم غیبتش را بکنم، حالا چون شما نمی‌شناسیدش اشکالی ندارد و گناه غیبتم در حد کراهت غرغر کردن کم می‌شود.


یکی آنجا نوشته بود دلم ابتهاج می‌خواهد، ایکس کامنت گذاشته بود من خیام می‌خوام. در جای دیگری نوشته بودند خیلی غم انگیز است که اکثر حیوانات آفریقا به خاطر شکار در حال انقراض هستند، کامنت ایکس این بود که حیوانات ایران هم منقرض می‌شوند. دیگری نوشته بود خدا را شکر که آمار مبتلایان به کرونا در حال کاهش است، بیمارستان شهر ما دیگر بیمار کرونایی ندارد، ایکس نوشته بود دروغ می‌گویند.

نمی‌دانم از این همه سیاه دیدن زخم نمی‌شود؟


امروز فایل پی‌دی‌اف ۱۸ صفخه‌ای با عنوانخاطرات نجف دریابندری از مرتضی کیوان» را خواندم، دوستی که از احوالاتم خبر دارد، آن را برایم فرستاده بود، نوشته بود: شاید برایت جالب باشد»، از او تشکر کرده بودم و پیشاپیش گفته بودم همینطور خواهد بود و همین طور بود.
نمی‌دانم این ۱۸ صفحه را از چه کتاب یا مجله‌ای جدا کرده بودند، ولی بالای صفحات زوج نوشته شده بود نجف دریابندری» و بالای صفحات فرد تا یک جایی نوشته بود یک گفتگو» و از آنجا به بعد نوشته بود زندگی».
مرتضی کیوان را تا قبل از خواندن پیر پرنیان اندیش نمی‌شناختم، در آن کتاب فصلی مفصل به او پرداخته بود و شاید تنها شخصیتی بود که بدون نقطه منفی سراسر آرمانی توصیف شده بود، شاید تنها چیزی که در کتاب پیرپرنیان اندیش در نظر سایه(هوشنگ ابتهاج) به مانند او در کمال مطلق وصف شده است آواز استاد شجریان است.
مرتضی کیوان نه تنها از دید نجف دریابندری و سایه که از دید بسیاری از هم عصران آن‌ها به معنای واقعی کلمه اسطوره بوده است و نه تنها در متون باقی مانده از دهه بیست و سی که سال‌ها پس از آن همچنان از او به نیکی یاد می‌کنند.

خودتان ملاحظه بفرمایید.


اما چه می‌شود که یک جوان توده‌ای که در سی سالگی اعدام شده است که به قول دوست دارانش هنوز فرصت کشف استعدادهایش را هم نیافته و چیز چندانی هم از او وجود ندارد، اینچنین محبوب قلب‌ها می‌شود و از او به نیکی یاد می‌کنند.

از جمع دوستداران او تعداد زیادی نیستند که مانند سایه همچنان مارکسیسم را نظامی ایده‌ال برای بشریت بدانند، بسیاری از آن ایده گذشته‌اند و افکار آن زمانشان را اشتباه می‌خوانند اما این عبور فکری و عقیدتی ابدا هیچ تاثیری در ارادتشان به مرتضی کیوان نداشته است.



مطلب قبلی را خواندید؟

لطفا بخوانیدش. چون باید به این پرسش پاسخ دهیم که چرا ما در قضاوت بزرگان تاریخ شرایط زمانه را لحاظ نمی‌کنیم؟ چرا نمی‌توانیم کار شخصی را بدون در نظر گرفتن حواشی دیگرش بسنجیم؟

چرا فلانی در صدر اسلام برده داشت؟ چرا زیگموند فروید سیگار می‌کشید؟ چرا سعدی به حقوق ن بی‌اعتنا بود؟ چرا یوخاییم لو زیادی دستش را در دماغش می‌کند؟


من احسان هستم، داری مدرک مهندسی IT هستم و بیش از ۱۰ سال سابقه‌ی کار برنامه‌نویسی دارم. اگر شما هم علاقمند به یادگیری این مهارت هستید، می‌تونم کمکتون کنم.

نحوه‌ی آموزش ما به صورت پروژه محور خواهد بود، یعنی از ابتدای کار یک هدف برای خودمون تعیین می‌کنم و در طول مدت آموزش آن پروژه را با هم انجامش میدیم و یاد می‌گیریم. برنامه‌هایی که ما با هم می‌نویسیم میتونه:

طراحی سایت شخصی شما باشه

طراحی یک سایت فروشگاهی باشه

یا یک سیستم اتوماسیون اداری کوچک را طراحی کنیم

و یا ربات‌هایی برای تلگرام یا سایر سایت‌ها درست کنیم

و یا برنامه‌ای با هم بنویسیم که کارهای شما را آسان کنه


من ساکن یک شهر کوچک هستم و احتمالا و شما که این آگهی را می‌بینید همشهری من نیستید، به همین خاطر نمی‌تونیم کلاس‌ها را حضوری برگزار کنیم برای همین همکاریمون به صورت آنلاین خواهد بود.

برای شرکت در این کلاس‌ها نه سن مهمه، نه جنسیت و نه حتی مدرک تحصیلی.


اگر به اطلاعات بیش‌تری نیاز داشتید و یا سوالی در این مورد داشتید لطفا به آیدی من در تلگرام و یا اینستاگرام پیام بدید: همه جا به @ehsan957 هستم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها