یکی از مادران در میانهی روایتش در هفتهی چهل و چند نوشته بود: لیس للانسان الا ما سعی» این آیه ترمزم را کشید، به یاد آنچه میخواهم و مدتی است برایش سعی نمیکنم افتادم، هشدار داده بود لیس للانسان بهش نخواهی رسید مگر.
این آیه را در نوجوانی از روی لوگوی موتور سیکلت یاماها ۱۰۰ مونتاژ ایران دوچرخ خوانده بودم، یک دایره بود داخلش یک کمک فنر و یک دو شاخه به نشانهی فرمان، دورتا دورش هم این آیه را نوشته بودند با فونتی بولد.
سورهی عصر هم با چنین الگویی هشدار میدهد ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنو و وعملوا الصالحات» همگی در حال زیانید بجز آنانکه. اول همه را میگذارد کنار بعد خوبها را سوا میکند. شعار اصلی اسلام هم همینطور لا اله الا الله هیچ خدایی نیست جز الله.
عزیزی میگفت پدرش از او پرسیده: علی چندتا رفیق داری؟ فکر کردم و گفتم یکی شاید هم دوتا و انتظار داشتم پدرم بگوید هزار دوست کم و یک دشمن زیاد است و نصیحتم کند ولی برخلاف تصورم تشویق هم کرد و گفت احسنت حالا قدر همین یکی دو نفر را بدان. میگفت حالا بعد از ۴۰ سال هنوز با این دو نفر رفیق هستم و از برادر به من نزدیکتر هستند.
اینکه همه و همهچیز خوب و ایدهال است شعاری بیش نیست، باید خوبها را سوا کرد و برای رسیدن به خوبیها تلاش کرد و مداومت داشت.
یکی از مادران در میانهی روایتش در هفتهی چهل و چند نوشته بود: لیس للانسان الا ما سعی» این آیه ترمزم را کشید، به یاد آنچه میخواهم و مدتی است برایش سعی نمیکنم افتادم، هشدار داده بود لیس للانسان بهش نخواهی رسید مگر.
این آیه را در نوجوانی از روی لوگوی موتور سیکلت یاماها ۱۰۰ مونتاژ ایران دوچرخ خوانده بودم، یک دایره بود داخلش یک کمک فنر و یک دو شاخه به نشانهی فرمان، دورتا دورش هم این آیه را نوشته بودند با فونتی بولد.
سورهی عصر هم با چنین الگویی هشدار میدهد ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنو و وعملوا الصالحات» همگی در حال زیانید بجز آنانکه. اول همه را میگذارد کنار بعد خوبها را سوا میکند. شعار اصلی اسلام هم همینطور لا اله الا الله هیچ خدایی نیست جز الله.
عزیزی میگفت پدرش از او پرسیده: علی چندتا رفیق داری؟ فکر کردم و گفتم یکی شاید هم دوتا و انتظار داشتم پدرم بگوید هزار دوست کم و یک دشمن زیاد است و نصیحتم کند ولی برخلاف تصورم تشویق هم کرد و گفت احسنت حالا قدر همین یکی دو نفر را بدان. میگفت حالا بعد از ۴۰ سال هنوز با این دو نفر رفیق هستم و از برادر به من نزدیکتر هستند.
اینکه همه و همهچیز خوب و ایدهال است شعاری بیش نیست، باید خوبها را سوا کرد و برای رسیدن به خوبیها تلاش کرد و مداومت داشت.
چند وقت پیش که از بیسوادی دانشجو و کارمند و استاد، همه و همه حسابی عصبانی شده بودم به رئیس گفتم: از طرف من به بالا دستیتان بفرمایید حالا که به خاطر مصالح جیبتان کنکور را حذف کردهاید و هیچ شرط معدلی را هم جایگزیش نکردهاید، حداقل یک تست هوش ریون ساده از متقاضیان ورود به دانشگاه بگیرید تا خیالمان راحت باشد که طرف حسابمان شرایط نرمالی دارد. و اگر به مقدساتتان توهین نمیشود بگویید به جای حساب و کتاب در مورد چند تکه بودن کفن میت و شک بین ۳ و ۶، در مصاحبه پذیرش اساتید از آنها امتحان املا بگیرند تا مشخص بشود آیا بلدند هفده و هیجده را درست بنویسند یا نه!؟
امروز مدیر سوگلی همان رئیس، که نامش مزین به پیشوند دکتر» هم هست، به ارباب رجوعش میگفت: بله فلان روز تشریف دارم!
یک زمانی مدیری زیر و زبر بسنده» را قاطی کرده بود و گفته بود بَسْنَده میکنم» و تا مدتها شده بود سوژهی عام و خاص اما متاسفانه حالا برایمان عادی شده.
شهر ما با حدود ۵۰ هزار نفر جمعیت کتابفروشی نداشت، یعنی قبلا داشته ولی آنها هم کم کم فقط کتابهای دانشگاهی و کمک درسی آوردهاند و بعدا هم شدهاند لوازمالتحریری تنها.
با یکی از آن قدیمیهایشان صحبت میکردم میگفت از شروع کارم تا اواسط دهه هفتاد کتاب هم میفروختیم ولی از آن به بعد دیگر هر چه آوردیم ماند روی دستمان؛ دهه شصت فروش کتاب عالی بود.
البته در سطح شهر کتابخانهی عمومی هست که آرشیو خوبی بخصوص در حوزهی ادبیات کلاسیک و کتب مرجع دارند ولی نمیدانم چرا از یک سالی به بعد شدهاند دشمن انتشاراتیهای درست و درمان، اعتنایی به تازههای نشر هم ندارند.
اما جدیدا یک جوان کاری در حد توانش کرده، در لوازمالتحریریاش چند قفسه کتاب هم اضافه کرده، با خوش سلیقگیاش بهترین کتابها را گلچین میکند تا برای فروش عرضه کند و با این کار توانسته کمیت را با کیفیت کتابهای موجودش جبران کند. خیلی هم باهوش و تیزبین هست و سعی میکند کتابهای مورد پسند مشتریان همیشگیاش را بشناسد و کتابهایی در آن ژانرها را همیشه موجود داشته باشد. ولی خب هنوز که هنوز است دخل مغازه از فروش لوازمالتحریر تأمین میشود و شاید کتابها دلخوشی او و اندک مشتریانش هستند.
به او گفتم میترسم به زودی حوصلهات سر برود و کتابها را جمع کنی، گفت فعلا سعی میکنم طاقت بیاورم. گفتم باید کاری کنیم، گفتم من هر کاری از دستم ساخته باشد انجام خواهم داد، تبلیغ میکنم چهره به چهره و فکرش را کردم و گفتم در مورد کتابهایی که میخوانم چند سطری خواهم نوشت شاید گروه بیشتری را با خودمان همراه کنیم.
کارم را با نوشتن در مورد کتابهای داستان فوتبالیستها و ساپیینس شروع کردم، همان ها که
اینجا و
آنجا قبلا نوشته بودم، البته با اندکی تفاوت، آخر هر نوشته هم آدرس کتابفروشیاش را نوشتم و فرستادم به تلگرامش تا بگذارد داخل کانال کتابفروشی، متن را برای یک سایت محلی پر بیننده هم فرستادم. آنها هم منتشرش کردند.
دیروز پیام داد یکی آمده و سراغ کتاب ساپیینس را گرفته، قند در دلم آب شد.
این هم از سومین مطلب که در مورد کتاب شازده کوچولو» برای کانال این کتابفروشی نوپا نوشتم:
این که من بخواهم کتاب شازده کوچولو» را معرفی کنم همانقدر کار مسخرهایست که بگویم میدانید تیم فوتبال یک ورزش تیمی توپی است!؟ اما متاسفانه آنقدر کتابخوانها کم شدهاند که میشود پرفروشترین و پرترجمه شدهترین کتاب دنیا را معرفی کرد و انتظار داشت که برای گروهی از خوانندگان حرف تازهای زده باشی درست مانند اینکه اینجا بخواهم در مورد قوانین ورزش کرلینگ صحبت کنم.
البته بر عکس کتاب، گوشیهای هوشمند و شبکههای اجتماعی میان مردم فراگیر شدهاند، که میتوان اطمینان داشت که B612 را میشناسند اما به عنوان نام یک اپلیکیش و نه سیارهی کوچکی که شخصیت اصلی داستان ساکن آنجاست و همین طور احتمالا جملات زیبای گفتگوی شازده کوچولو و گل سرخش را بارها بین گروهها و کانالهایشان رد و بدل کردهاند بی آنکه بدانند ماجرایش از چه قرار است.
بگذریم کار من تاسف خوردن نیست من باید برای مهجوریت کتاب کاری کنم، بنا به آن چه که قادر به درک آنم و از دستم ساخته است. شازده کوچولو نوشته آنتوان دو سنت اگزوپری» را انتخاب کردهام چون هم کتاب خوشخوانی است که هم دانشآموز نوجوان ما از خواندنش لذت خواهد بود و هم بزرگسالان ما. متن داستان هم سراسر بیان عشق، دوست داشتن، امید و وفاداریست که همهی ما محتاج آنیم که این احساسات را در خودمان بپرورانیم.
شازده کوچولو تا به حال به بیش از ۳۰۰ زبان و گویش مختلف ترجمه شده و در ایران هم بیش از ۱۰ ترجمه از این کتاب موجود است. که ترجمه احمد شاملو و محمد قاضی و ابوالحسن نجفی از مابقی مشهورترند و بیشتر از آنها استقبال شده است.
+) دیدم، تورقی کردم و نام چند فوتبالیست محبوبم را دیدم و خریدمش. و اتفاقا از خواندنش لذت فراوانی هم بردم.
اینجا نوشتم.
+)، بعد هم در مورد سیستم کاریش صحبت کرد.
شمابه کسی که خودش آشکارا عمل قبیحی را انجام میدهد و در عین حال مدام از قبح آن عمل میگوید، چه میگویید؟ عالم بی عمل؟ سنگ پای قزوین؟ به نظرم باید واژهای برای این افراد به فرهنگ لغات فارسی افزود، کم کم هم دارد بر تعدادشان افزوده میشود، انگار یک مرض مسری است.
انگار این افراد دو شخصیت دارند، یک شخصیتشان کاری را انجام میدهد و شخصیت دیگر در قد و قواره یک منتقد به این عمل اعتراض میکند. البته این مرض درجاتی هم دارد در حالت یک، فرد مثلا خودش است و از ی بد میگوید و حالت دوم که نوع شدیدتر این بیماری است، آقا یا خانم نه تنها به نفس ی بلکه آنچه خودش یده است معترض است.
مصداق هم زیاد داریم، فقط کافیه اخبار مملکتمون را پیگیری کنیم ولی یک موردی که این روزها حسابی روی اعصابم رفته این آقای شیرازی مدیر بلاگفاست. روزی نیست که توییتهای ایشان را در مذمت کارهایی که خودش در آنها استاد هست، نخونیم.
از Slack حسابهای ایرانیها را مسدود کرده(
+)، از دردسرهای سیستم فیلترینگ جدید(
+)، از مزایای سیستمهای رقابتی(
+) و.
بگذریم از حذف دل بخواه آرشیو وبلاگهایی که از بلاگفا به سیستمهای دیگر مهاجرت کردند، همینطور بگذریم از این که فیلتر شدن وردپرس و بلاگر چطور باعث شد بلاگفا از نبودن یک سیستم رقابتی بهره کافی ببرد، در این جا فقط یک نمونه را بررسی میکنیم:
اگر در موقع درج نظرتان در یکی از وبلاگهای بلاگفا، در قسمت وب سایت، آدرس وبلاگتان در Blog.ir را وارد کنید با این پیغام مواجه خواهید شد:
ابتدا که چنین موردی را دیدم تصور کردم که شاید الگوریتم استفاده شده در بلاگفا ایراد دارد و استفاده از برخی کلمات را فیلتر میکند اما با چندبار تست و پرس و جو از دیگران متوجه شدم که مشکل از همان مرضی است که ابتدای مطلب به آن اشاره کردم.
ایشان اگر چه از مزایای سیستم رقابتی توییت میکنند اما چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند.
دیروز رفته بودم مراسم تشییع و خاکسپاری بیبی طاهره، روز قبلش وقتی از نماز مغرب و عشا برمیگشتند خونه، راننده بیمبالات وانت به سرعت میزنه به یه ماشین پارک شده کنار خیابون و اون ماشین هم میخوره به بیبی طاهره، میخورن زمین و متاسفانه اتفاقی که نباید، رخ میده.
بیبی طاهره دختر خالهی بابام و دختر خالهی مادربزرگ مادرم بودند، همچنین دختر عموی مادر خانمم. شوهرشون هم چنین نسبتی با ما داشتن. میان مراسم به جمعیت نگاه کردم دیدم تمام اقوام من همینهایی هستند که اومدن واسه تشیع. همهی فامیل خودم و خانمم. با خودم گفتم اگر همین الان بمیرم این جمعیت قراره فردا توی مراسمم شرکت کنند. شاید ۱۰ درصدی کمتر یا بیشتر.
دقیقا خودم را وسط اون جمعیت تصور کردم برای خودم هم اشک ریختم.
ملت همیشه در صحنه» و یکی از رذالتهای اخلاقی جامعه که او را آزارده خاطر کرده توصیف کرده، قضاوت کردن دیگران» و آرزو کرده که کاش شنل هریپاتر در دنیای واقعی هم بود تا او خودش را دید این بداخلاقان مخفی میکرد.
منصور ضابطیان که معرف حضورتان هست، همان مجری برنامهی رادیو هفت*، دست به کار ارزشمندی زده و در یک پادکست چهل دقیقهای قصهی عاشقانهی لیلی و مجنون را برای ما تعریف کرده.
به قول خودش: بعضی روایتها، اتفاقها و قصهها به شدت در زندگی ما جریان دارند بدون آنکه از واقعیت آنها خبر داشته باشیم. ما از اونها استفاده میکنیم ولی اگر از ما بپرسند از ماجرای چیزی که ازش استفاده کنی چه اطلاعی داری شاید نتونیم بیش از چند کلمه صحبت کنیم. داستان لیلی و مجنون یکی از این داستانهاست.
در این پادکست ضابطیان در مورد اینکه لیلی و مجنون کی بودند، داستان عاشقانهشون چی بود و سرنوشتشون به کجا رسید توضیح میده، میگه که چطور شد که نظامی این داستان را روایت کرد و پس از اون چه کسانی به این روایت را بازتعریف کردند.
این پادکست پر است از موسیقیهای دلنشین و رنگارنگ و همچنین به حضور این دو شخصیت در عرفان، مذهب، فرهنگ و سینمای ما هم اشاره میکنه.
شنیدن این پادکست هم لذت بخشه و هم میتونه تلنگری برای ما باشه که نسبت به ادبیات غنیمان غافلیم و حتی شاهکارهای ادبی سرزمینمون را خوب نمیشناسیم.
این پادکست را میتوانید از
کانال منصور ضابطیان و یا از
طریق اپلیکیشن فیدیبو بشنوید.
پینوشت: منصور ضابطیان برای من بیش از آنکه یادآور برنامه رادیو هفت باشه، نویسندهی سفرنامههای جذابش یعنی مارک و پلو، مارک دوپلو، برگ اضافی، سپاستین و چای نعنا است، شما هم این سفرنامهها را بخوانید که از قدیمالایام گفتهاند وصف العیش نصف العیش.
صدرا
مطلب خوبی نوشته بود که یک بخشش عجیب به دلم نشست، با هم بخوانیم:
شاید وقتی داری فکر میکنی که شجاعت به خرج بدی و بری بزنی تو گوش آدمی(نه وما فیزیکی) که زیرآبت رو زده، کار سخت واقعی این باشه که بهش لبخند بزنی و شرایط رو عادی نگه داری که مشکل از این بزرگتر نشه.»
با این قسمت مطلبش انگار همذات پنداری* میکردم، به من یادآوری کرد که سال گذشته همین موقعها کار سختتر را انجام دادم و البته نتیجهاش را هم امسال گرفتم. کاری کردم که اگر شرایط متفاوت بود و عدالتی جریان داشت و حق و ناحق از هم جدا بودن هرگز انتخاب من نبود.
مطلب دیگری خواندم از لافکادیو، که دقیقا همان برداشت من را از مطلب صدرا را تداعی میکرد اما به زبانی دیگر:
شاید هر دو این مطالب یادآور این بیت جاودانهی لسانالغیب باشند که فرمود:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
با دشمنان مدارا کردن آسان نیست، شاید انتقام در لحظه آسانترین تصمیمی هست که میشه گرفت، اما نه حال ما را بهتر میکنه و نه شرایط ما را در آینده. هم خاطرهی بدی برای ما به یادگار میذاره، یعنی حال و گذشته و آیندهی نابود شده.
پینوشت: همذات پنداری را به اشتباه همزاد پنداری ننویسیم.
روزهای اولی که اینجا استخدام شدم مصادف شده بود با رفتن ناگهانی یکی از کارمندان، کار بهتری پیدا کرده بود و چون تعهد خدمتی هم اینجا نداشت به راحتی رفته بود، رئیس وقت هم بابت این کار کارمندش حسابی شاکی بود و مدام بدگویی او را میکرد، بد و بیراه میگفت و از روابطش به حق و ناحق استفاده و سواستفاده میکرد تا سنگی جلوی پایش بیاندازد.
در همان روزها برای کاری در دفتر رئیس بودم که آن کارمند سابق و مغضوب حال درگاه ریاست وارد شد، تصورم این بود که الان قرار است یکی به دو کنند و حداقل کار به گله گذاری بکشد اما بعد از سلام و احوال پرسی ذکر خیر رئیس از مرئوس بود و ابراز دل تنگی. بعد هم کارمند تقاضای نامهای داشت که با دستور و سفارش رئیس بدون هیچ معطلی صادر و تحویل شد.
شاید از نظر ت و روابط و ضوابط اداری ما این رفتار و مانند آن مرسوم باشد و عرف جامعهی ما محسوب شود اما پذیرشش برای من سخت بود. با خودم گفتم من اگر از کسی بدم بیاید از در و دیوار خانهاش هم بدم خواهد آمد، مسیرم را کج میکنم که از کوچهاش هم رد نشوم.
امروز ایمیلی از مدیر یکی از سایتهایی که عضو بودهام رسید که بلافاصله بدون باز کردنش، تیک کنارش را زدم و پاکش کردم. دلیلش هم من را به یاد این خاطرهای انداخت که در بالا نوشتم.
این سایت مربوط به یک نرمافزار آموزش زبان بود که اتفاقا محتوای پرباری هم داشت، شامل چندین دورهی آموزش زبان با سطحبندی و کیفیت عالی میشد و در کنار این نرمافزار یک فروم پر بار از کاربران و مدرسان داشت که چالشهایی برگزار میکردند و متنهای آموزشی و انگیزشی مینوشتند و خلاصه کنم یکی از بهترین منابع در نوع خودش بود و تصور میکنم که هنوز هم هست.
البته هزینهای هم بابت خدماتشان میگرفتند اما به نسبت خدماتی که میدادند اندک بود. یکبار یکی از مدیران در فروم نوشته بود که ما دورههایی که ارائه میکنیم را خریدهایم و پولش را تمام و کمال پرداخت کردهایم.
من که کنجکاو شده بودم که با این قیمت دلار چطور این دورهها را خریدهاند به صاحبین این آثار ایمیل زدم و سوال کردم و همگی این ادعا را رد کردند و با عبارتی نظیر Pirates در مورد این نرمافزار نوشتند.
وارد فروم شدم و در یک پست عمومی عین این پاسخها را تحویل مدیر دادم و نوشتم که ادعای دروغی در مورد کپی رایت محصولتان کردهاید. پاسخی هم که من دادند اصلا قانع کننده نبود، کلا پرت و پلا گفتند از قصدشان و ایمیلها و تحریم و بلوکه شدن پولهای ایرانیها در آمریکا و. که هیچ کدام جواب من نبود، من گفتم چرا ادعای دروغ کردید؟ برای بازار گرمی؟ برای تبلیغات و سودجویی؟ من توقع پرداخت حق کپی رایت نداشتم من را این ادعای دروغ آزرد.
همین دلیلی شد که عطای این نرمافزار را به لقایش ببخشم و این همه چرت و پرت نوشتم که بگویم که چرا آن ایمیل را پاک کردم، بابت وقتی که با خواندن این مطلب از شما گرفتم، عذرخواهی میکنم :)
پینوشت: در ریاضی دوران دبیرستان درسی داشتیم به نام برهان خلف، میگفت با هزار مصداق نمیشود ادعایی را ثابت کرد اما با تنها یک مثال نقض میتوان صحت یک قضیه را کامل رد کرد. این برهان خلف حسابی در زندگی من جا دارد، اگر کسی ادعای برحقی و معصومیت کند و یک خلافش برایم ثابت شود بالکل حذفش میکنم. مگر اینکه آن ادعا را نداشته باشد.
محمدمهدی در مطلبی که به معرفی کتاب دختری از پرو» پرداخته
نوشته بود: امشب باید از ماریو بارگاس یوسا تشکر کنم، به خاطر هدیهای که به من داد. به خاطر یکی از زندگیهای بیکم و کاستی که به من بخشید. خواندن "دختری از پرو" هیچچیز از تجربه یک زندگیِ کامل "دیگر" کم نداشت. من در این هفته، در لیما، پاریس، توکیو و مادرید بودم. من در این هفته، صاحب دو زندگی بودم.»
من هم این تعبیر را از محمدمهدی قرض میگیرم برای معرفی کتاب هفتهی چهل و چند» که دیروز خواندنش را به پایان رساندم؛ این کتاب که بیست روایت از مادری در همین روزها است من را با خودش برد در کنار بیست خانواده مختلف و من از نزدیک شاهد معجزهی عضو جدید بودم که با ورودش همه چیز را دگرگون ساخت از ظاهر تا باطن و از رفتار تا افکار را.
از ریویوی الهام در گودریدز با این کتاب و نشر اطراف آشنا شدم، الهام پس از معرفی و گفتن نظرش در مورد کتاب نوشته بود: کتابفروش جدید شهر، تماس گرفتم و در مورد کتاب پرس و جو کردم، گفت فعلا موجود ندارد ولی تا یکی دو روز دیگر برایم تهیه خواهد کرد.
کتاب که رسید رفتم برای تحویل دیدم کتابفروش با سلیقه سری کاملی از کتابهای نشر اطراف را آورده، در کنار هفتهی چهل و چند، داستان مصور فوتبالیستها را هم خریدم که قبلا در موردش نوشتم.
کتاب را به مریم هدیه دادم چون میدانستم خواندن روایتهای مادرانگی برای او جذاب است و گروهی در تلگرام دارد از مادران. خیلی از نکتهها را از همانها یاد گرفته. مریم که به خاطر گرفتاریاش کتاب قبلیاش را نیمه رها کرده بود، مجذوب این کتاب شد، در میانهاش پیشنهاد کرد که من هم بخوانم. حتی چند روایت را هم با هم خواندیم، برای هم و با صدای بلند :)
لذت کامل بردم از خواندن این کتاب. بیست روایت از تعامل با کودکی را میخواندم که یک سال و یک ماه و دو روز پیش پا به زندگیمان گذاشته بود. در این روایات از مشکلاتی گفته بودند که ما هم داشتیم، دغدغههای که ما هم داشتیم، آرزوهایی که ما هم داشتیم. و شنیدن کاری که آنها کردند و تصمیمی که آنها گرفتند برای ما هم جذاب بود و حتی در بعضی از موارد میتواست الگوی ما باشد.
در مورد یکی از روایتها قبلا اینجا نوشتم، تصورم این است که حتی کسانی که پدر یا مادر هم نشدهاند از این کتاب بهره خواهند برد، زیرا برخی روایتها به قدری زیباست که هیچ چیزی از یک داستان کوتاه خوب کم ندارد و گاه در میانهی روایت حرفهایی زده میشود که میشود چراغی را روشن میکند.
عزیزی ذیل ویدئوی کوتاهی که از طلوع آفتاب در زمین از دریچه ایستگاه فضایی بینالمللی در کانالش به اشتراک گذاشته،
نوشته:
این تصویر در عین اینکه شکوه و زیبایی دنیارو نشون میده ، کوچکی و حقارت رو هم نشون میده.
یه زمانی وقتی دعوای دو گروه یا دو نفر رو میدیدم با خودم میخندیدم میگفتم واقعا اون مساله چه ارزشی داره که اینطور دارن تو سروکله هم میزنن . با خودم فکر میکردم که انسان وقتی جای خدا» بشینه خیلی از اتفاقات و دعواها براش خنده دار میشه .
باور دارم اگر انسانها میتوانستند نگاهی از بالا» به همه وقایع و اتفاقات و آنچه که در دنیای ما رخ میده ، داشته باشن. خیلی از باورها به وجود نمیومد ، خیلی از جنگها اتفاق نمیافتاد و حتماً دنیای بهتری میداشتیم . چون با علم به حقارت این دنیا و مافیها، خیلی از ادعاها و دعواها و مسائل جدی دنیای ما، براش شوخی میشد که ارزش فکرکردن و جنگیدن نداشت.
فقط یه نگاه محدود و حقیر میتونه دنیارو تا این حدی که ماها جدی گرفتیم جدی بگیره.
وقتی این نوشته و تعبیر زیبا را خوندم هوس کردم که من هم حاشیهای کنارش بنویسیم.
یکی از خوشبختیهام اینکه شهر کوچک و خلوتی زندگی میکنم، جایی که وقتی دلم برای آسمون تنگ شد به راحتی در اندک زمانی بتونم برم خارج از شهر و توی سکوت و تاریکی بنشینم به تماشای مزرع سبز فلک :)
و زیر گنبد مینا همان چیزی را بارها دیدم که از دریچهی ایستگاه فضایی میشه دید، عظمت دنیا و حقارت ما. اونجا احساس هیچ بودن بهم دست میده، هیچ و بیاهمیت. من بیاهمیت مشکلاتم هم بیاهمیته، احساس آرامش میکنم.
این سکه یک روی دیگه هم داره و اینکه من جزوی از این کل بیکرانه هستم، من جایی قرار گرفتم که امکان حیات دارم، من خیلی خوش شانسم. خالق این عظمت من را هم خلق کرده، من تنها نیستم. احساس آرامش میکنم.
پینوشت: توی این ویٔدئو شفق قطبی را دیدید؟ از دیدن رعد و برق لذت بردید؟
پینوشت ۲: کاش این عزیز نوشتن را شروع میکرد.
امروز ما را برای یک جلسهی آموزشی بیهوده کشاندند به مرکز استان، جدای از اتلاف بیتالمال و وقتی که از سی و چند نفر گرفتند و کارهایی که به خاطر این جلسه بر زمین ماند، جمله قصار! مدرس جلسه باعث شد که در موردش بنویسم.
مدرس در حال بیان افاضات بود که رئیسش و به طبع رئیس ما وارد شد، پس از ادای احترام، جناب مدرس خطاب به رئیس تازه وارد گفت هفتهی آینده از محتویات این جلسه از شرکت کنندگان امروز و غایبین امتحانی برگزار میکنیم به این بهانه که به نمرات برتر از دستان مبارک شما هدیهای داده شود.
کی ما اینقدر چاپلوس شدیم؟ در کتاب فارسی دبیرستان نوشته بود پش از حملهی مغول چاپلوسی در ایران باب شد، اما در مورد زمان شدت گرفتنش توضیح نداده بود.
این آقای رئیس کارمندی است مثل همین آقای مدرس، مثل من، مثل بقیهی خانمها و آقایانی که حاضر بودند. در حکم همهی ما هم نوشتهاند انجام امور محوله.
به معنای جملهاش دقت کنید، چندین نفر بیایند، وقت بگذارند به بهانه گرفتن هدیهای از دستان مبارک آقا.
جالب هم اینکه این افراد چاپلوسیها را باور میکنند، تصور میکنند واقعاً دستان مبارکی دارند.
به یاد ویدئوی دستبوسی در حرم امام رضا افتادم که بزرگ و کوچک خود را حقیر میکردند خم میشدند و دست A را میبوسیدند بی آنکه A دستش را عقب بکشد و مانع شود. چون A هم باور داشت که بوسیدن دستانش ثواب دارد.
توییت کرده بود: انقدر اعصابم به هم میریزه مامانم به خودش میگه پیرزن. هزار بار هم تذکر دادم ولی این تفکرشون که پیر هستن ولشون نمیکنه.
یکی از اشکالات بیان که امیدوارم به زودی رفع بشه سیستم آمارگیرشه، به عنوان نمونه آمار زیر را ملاحظه بفرمایید:
سیستم آمارگیری بیان تعداد بازدیدکنندگان احتمالی را از تعداد نمایشها بیشتر اعلام کرده که منطقا غیرممکن است.(به ازای هر بازدیدکننده حداقل یک نمایش وجود دارد).
ایراد بعدی شمارش بازدیدهای مدیر وبلاگ است. گاه برای ویرایش قالب و یا مرور مطالب نوشته شده لازم هست که خروجی وبلاگ نگاهی انداخته شود. در سرویسهایی مثل بلاگر و وردپرس این بازدیدها محاسبه نمیشود اما بیان تفاوتی میان بازدید مدیر وبلاگ و بازدیدکنندگان واقعی قائل نمیشود.
مورد بعدی از نظر من عملکرد ناقص در تفکیک ورودیهایی است که از موتورهای جستجو به این جا میرسند، در حالی که مرجع تعدادی از نمایشها گوگل معرفی شده اما به نظر میرسد این ورودیها در قسمت ترافیک ورودی و عبارات جستجو شده سازگار نیست.
بیان همچنین قادر به تشخیص مرجع لینکهای ورودی از تلگرام و واتساپ و نظایر آن هم نیست.
اگر موقع نوشتن مطلب از دکمه ذخیره پیشنویس استفاده کنید، موقع انتشار تاریخ ثبت پیشنویس برای انتشار آن مطلب در نظر گرفته میشود که این مشکل باعث میشود مطلب شما در صفحهی وبلاگهای بروز شده دیده نشود.(این مورد ربط مستقیمی به سیستم آمارگیری نداشت، اما چون تنور انتقادات داغ بود ترجیح دادم نان این مورد را هم اینجا بچسبانم)
پینوشت: هرچند اکثر ما فقط دنبال فضایی برای نوشتن هستیم و این جزئیات باریمان اهمیت چندانی ندارند اما نقل است از رسول خدا که از کسی که سنگ لحد مردهای را کج و بیدت گذاشته بود انتقاد کرد و گفت: من می دانم که این گور و(ولحد آن) فرسوده می شود و میپوسد، لیکن خدا بنده ای را دوست دارد که چون کاری انجام دهد، محکم کاری کند و آن را درست و استوار به انجام برساند.
می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست
آدینهبوک که منابع کاملی دارد تنها مشخصات شناسنامهای کتاب را دارد و این کتاب آنجا عرضه نشده. نگاهی به
سامانهی SamanPL انداختم دیدم که از بین ۳۴۱۵ کتابخانهی عمومی سراسر کشور فقط ۴ کتابخانه این کتاب را در مخزنشان داشتند که آن هم به احتمال زیاد کتابهای اهدایی بوده. و البته اطلاعات این کتاب مهجور در
گودریدز هم موجود نبود و برای اولینبار خودم ثبتش کردم.
اینجا کردم. حالا نوبت قسمت خوب ماجراست.
مرحوم) فرندفید با وحیدو آشنا شدم و مدتی بعد از طریق (
مرحوم) جیتاک هم صحبت. زمینهی هم صحبتیمان هم علاقهی مشترکمان به سعدی بود. من تازه با غزلیات استاد سخن۱ آشنا شده بودم و مشتاق و تشنهی درک بیشتر بودم و وحیدو اهل موسیقی و هنر بود شناخت و درک بالایی از سعدی داشت.
گروه کر صمات
والس شمارهی دو دیمیتری شوستاکویچ را اجرا میکردند۲، دیدار دیگری میسر نشد، در یکی دو قرار دوستانهی مشترک بعدی هم جمعمان کامل نبود. درس من هم بالاخره تمام شد و از شیراز رفتم. وحیدو هم برای ادامه تحصیل از ایران رفت.
آن چنان، سعدی نه مبدع قصیده است و نه سرآمد قصیده سرایان اما اینگونه نشان میدهد که به اندازهی بود باید نمود» و این درسی برای ما که مدتهاست با این فرهنگ بیگانه شدهایم.
بیان را چه شد؟
امروز کتاب The President's Murderer را خوندم و چالش ۲۰۱۹ گودریدزم را کامل کردم.
امسال ۲۰ کتاب انتخاب کرده بودم که اگر به احتمال، سال شلوغی داشتم، بتوانم تمامش کنم و اگر فرصت بیشتر داشتم سریعتر به هدفم برسم و روحیه بگیرم و اعتماد به نفسم بالا برود. دقیقا به همین سادگی.
قبل از عید موقع خانه تکانی دقیقهی نودیمان، کتاب Christmas In Prague را پیدا کردم، مریم قبلا برای کلاس زبانش خریده بود، کتابی ۴۰-۵۰ صفحهای از مجموعهی Oxford Bookworms Library و در سطح Stage 1. خواندم و خوشم آمد. پس از آن هم چند کتاب دیگر از این مجموعه را گرفتم و شروع کردم به خواندنشان.
برای منی که یکی از اهدافم یادگیری زبان انگلیسی است میتوانستند منابع خوبی باشند، بنا به چیزی که Oxford گفته کتابهای Stage 1 با ۴۰۰ لغت پرکاربرد نوشته شدهاند. صرفا هم به دید زبانآموزی به آنها نگاه نکردم، چون بعضا محتوای خوبی هم داشتند و جذاب بودند. گاهی برایم این سوال پیش میآمد که مگر میتوان با این تعداد محدود لغت کتاب نوشت!؟
میتوانستم از یکی دو سطح بالاتر هم شروع کنم اما عجله چرا؟ چرا کتابهای Stage 1 را بگذارم کنار، ضرر نخواندن کتابهای سطح Starter کافیست. پس اول همهی کتابهای Stage 1 را میخوانم بعد Stageهای بعدی را خواهم خواند تا آخرینش یعنی Stage 6.
یکی از ضررهای همیشه همراه زندگیام، یادگیری سطحی مهارتها بوده است. توهم دانایی، میراثی که از دوران مدرسه و دانشگاه به من و خیلیهای دیگر رسیده. باید نمرهی قبولی هر مهارتی را بجای ۱۰ روی ۱۸ و ۱۹ و شاید ۲۰تنظیم کنم. در ضمینهی کاری و تخصص حرفهای هم گاهی چوب همین مهارتهای سطحی را خوردهام. اعتراف صادقانهی درونی به ندانستن جز ضروریات زندگی است.
۱۰ کتاب از چالش گودریدز امسالم مربوط به همین کتابهای Stage 1 از مجموعهی Oxford Bookworm Library بودند، این سطح ۱۰-۱۲ کتاب دیگر هم دارد، آنها را هم خواهم خواند، جنبهی داستانی کتابها باعث خواهند شد که خواندنشان برای یک معتاد به کتابخوانی کار سخت و حوصله سر بری نباشد. شاید بعد از تکمیل این کتابها به حقالیقین برسم که ۴۰۰ لغت پرکاربرد انگلیسی را بلدم. آن هم از شیوهای کاملا واقعی نه مانند یادگیری با فلش کارت و کتابهای بیفایدهای چون ۵۰۴، که شاید ۱۰ بار دورهشان کردم و بعد از چند ماهی که مراجعه کردم دیدهام همهشان از حافظهام پریدهاند و رفتهاند.
کتابهای Stage 1 برای من آسان بودند شاید هر کتاب فقط چند لغت جدید داشت در کتاب آخر تنها معنی Lorry را نمیدانستم. اما من میخواهم میان آنچه را میدانم و آنچه تصور دانستنش را دارم، تفاوتی نباشد. پس این راه خوبی است.
پینوشت: یادگیری فلش کارتی، سریعالسیری، شب امتحانی، همراه با ترفندهای تست زنی و. همه و همه را باید بریزیم دور. عزیز دلی موقع برق کشی ساختمان میگفت خیلی از این کارها را از کتاب حرفه و فن دورهی راهنماییاش یاد گرفته، اما به خوبی و بهتر از کسی که تا لیسانس و بالاتر رفته و چندین گواهینامه و مدرکی دارد که الحق و الانصاف همه کاغذ پارهاند.
خانه دارد. او به هنگامهی آغاز دوستیمان خواندن کتاب جوانمرد نام دیگر تو» را به من پیشنهاد کرده بود. دیروز از فیدیبو خریدم و امروز خواندمش. نوشتهی عرفان نظرآهاری است که قبلا چند کتاب دیگر از او خوانده بودم و قلمش را دوست میداشتم.
وبلاگهای به روز شدهی بیان. و نتیجهی این گشت و گذار میشود اوهامی که در ادامه خواهید خواند :)
هر بسته کاغذ A4 شده ۵۷ هزار تومن، از ستاد نامه فرستادند به مراکز که در مصرف کاغذ صرفهجویی کنید، همزمان بخشنامهای فرستادند که از تمامی نمرات ثبت شدهی اساتید در سه سال گذشته پرینت بگیرید.
یاد گفتهی استاد درس نرمافزارم افتادم که میگفت تا اواسط دههی هفتاد سیستم بانکها کاملا کاغذی بود، بعد از یک تاریخی سیستم بانکها را کامپیوتری کردند اما صفهای شلوغ بانکها خلوتتر نشدند.
چند سال پیش برای ثبت تعهد محضری به یکی از دفترخانهها رفته بودم، دفتردار متن تعهدنامه را تایپ کرد در چند نسخه پرینت گرفت، نسخهای را بایگانی کرد و نسخهی دیگرش را هم به ما تحویل داد، خواستم برم گفت صبر کن، رفت دفتر بزرگی آورد و همان متن تایپ شده را با خودنویس آنجا هم نوشت.
مراسم افتتاحیهی المپیک ریو را تماشا کرده بودم، بخشی از مراسم این بود که ورزشکاران هر کشور بعد از رژه تخم یک گیاه جنگلی را در باکسهای تعبیه شده میکاشتند و با آنها عکس یادگاری میانداختند. بعدا کارشناسی در رادیو ورزش در مورد این کار صحبت میکرد که این کار بخشی از تعهدات زیست محیطی المپیک هست و توضیح میداد که مثلا از المپیک ۲۰۰۸ پکن هیچ کاغذی حتی برای یادداشت برداری داوران استفاده نمیشود و همه چیز الکترونیکی شده.
امروز بعد از یک سال مجددا فیدیبوک در دیجیکالا عرضه شد، با قیمتی تقریبا دو برابر سال پیش. اما برای کتابخوانها خریدش به صرفهاست. هم پولی کمتر نسبت به نسخهی چاپی کتابها میپردازند و هم میتوانند همه کتابهایشان را با خودشان بکشانند ببرند.
گاو بنیاسرائیل». داستان مفصلی است در میانهی این داستان ماجرایی رخ میدهد که از زاویهی دید من سخن صریحی با مخاطب دارد، هرچند ندیدهام هرگز چنین برداشتی از آن داشته باشند.
محسن نوشته بود خانوادهاش به حریم شخصی او احترام نمیگذاشتند و چند بار بعد از خواندن دفترچهی خاطراتش سرزنشش کردهاند، به همین خاطر چندبار در دوران راهنمایی سعی کرده برای نوشتن خاطراتش از یک الفبای ابداعی استفاده کنه، اما چون در خواندن خط ابداعی خودش مشکل داشته، کارش را ادامه نداده.
این نوشتهی محسن خاطرهای را برایم زنده کرد؛ سال دوم دبیرستان یک کتاب خودآموز زبان روسی پیدا کرده بودم و با یاد گرفتن الفبای سیریلیک، پای تخته در مورد معلمها دری وری مینوشتم. و از آنجا که بعضاً حروف مشابه الفبای لاتین و سیریلیک آوای متفاوتی دارند هیچ کس نمیتونست حدس بزند چه چیزی نوشتهام (الحمدلله سال ۸۱ دسترسی به اینترنت رایج نبود)
نکته مهم: اگر یک تاجیک نوشتههای من را میدید متوجه میشد چه چیزی نوشتهام، تاجیکها فارسی صحبت میکنند اما فارسی را بجای رسمالخط رایج با الفبای سیریلیک مینویسند.
پینوشت: قسمت نظرات این مطلب مکان مناسبی برای اعترافات شماست.
میگفتن ایرانیها طوری سریال اوشین(سالهای دور از خانه) را سانسور کردند که ژاپن درخواست داده که سریال سانسور شده را دوباره از ما بخره.
هرچند بعدها مشخص شد که این مورد هم شایعهای بیش نبوده اما قصد دارم در ادامه به مناسبت عید فطر از هوشمندانهترین سانسور تاریخ ادبیات خودمان بنویسم.
در این مورد هم مانند شایعه فوقالذکر ماحصل کار سانسور نه تنها معروفتر از نسخهی اصلی بلکه زیباتر و دلنشینتر هم شده است.
سانسورچی که نامش برای من معلوم نیست، با تغییر یک کلمه از شعری از قاآنی این بیت معروف را ساخته که میگوید:
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت
حالا خودتان را آماده کنید برای خواندن شعر اصلی قاآنی که معنایش ۱۸۰ درجه خلاف آن چیزی است که تا به حال هزاران بار خواندهاید و شنیدهاید:
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صد شکر که آن رفت
این با طرب و خرمی و فرخی آمد
وان باکرم و محنت و رنج و مرضان رفت
عید آمد و شد عیش و نشاط و طرب آغاز
مه رفت و خرافات خرافات خران رفت
ایام نشاط و طرب و خرمی آمد
هنگام بساط و شعب و زرق و فسان رفت
لاحولکنان آمد تا خانه ز مسجد
عابد که ز مسجد به سوی خانه دوان رفت
عید آمد و شد باز در خانهٔ خمّار
شاهد به میان آمد و زاهد ز میان رفت
این طُرفه که با مسجد و سجاده و دستار
زاهد سبک از زهد پی رطل گران رفت
ما هم چله سازیم دگر با می و معشوق
سی روزه به دریوزه انیمانکه زیان رفت
رندانه به میخانه خرامیم وگذاریم
سر درکف آن پای که تا دیر مغان رفت
پیشنهاد: از اطرافیانتان بپرسید که این بیت از کیه؟(به احتمال زیاد میگن حافظ!) بعد هم اصل شعر را براشون بخونید و به نگاه متعجبشون نگاه کنید.
محل اختلاف آدمای فوتبالی و غیر فوتبالی کجاست؟ چی میشه یه سری عاشق فوتبال میشن و یه سری واقعا بدشون میاد؟ با آدمهای مختلف دراینباره صحبت کردم .
تو این قسمت رفتم سراغ پدر و مادرهایی که بعد به دنیا اومدن بچه رضایتی رو که سابق از زندگی مشترک داشتن، دیگه ندارن
موضوع این قسمت فاصله و اختلافیه که مرگ یه آدمِ نزدیک بین صاحب عزا و دیگران به وجود میاره. تو این قسمت با کسانی که عزیزی رو از دست دادن صحبت کردم.
موضوع این قسمت فاصله و اختلافیه که بدن آدم باعثشه. تو این قسمت با کسانی صحبت کردم که خودشون رو چاق میدونن، یا یه زمانی چاق بودن.
با کسانی صحبت کردم که چندسال خارج از ایران زندگی میکردن و بعد تصمیم به بازگشت گرفتهن
تو این قسمت با کسانی صحبت کردم که پدرشون در جنگ هشتساله ایران و عراق شهید شده و از مرزی گفتن که این اتفاق بین اونها و بقیه مردم کشیده.
با کسانی صحبت کردم که با افزایش سن، از طرف آدمهای دیگه با تبعیضهای پیدا و پنهانی که محورشون سنگرایی بوده مواجه شدهن
تو این قسمت با کسانی صحبت کردم که برای کار، زندگی و تحصیل از شهرهای دیگه به تهران مهاجرت کردند و به خاطر مهاجر بودن از آدمهای دیگه احساس فاصله میکنند
قسمت دهم رادیو مرز درباره فاصلهایه که زندانیهای ی با اطرافیان احساس میکنند و تاثیری که این زندان روی خانواده و بخصوص بچهها میذاره. این قسمت قراره یک بخش تکمیلی هم درباره زندانیان غیری داشته باشه که در آینده منتشر خواهد شد.
Podcast Addict برای ویندوز نرم افزار Clementine هست. کافی است این اپلیکشنها را نصب کنید و آنجا رادیو مرز را به فارسی جستجو کنید، اما برای شنیدن رادیو مرز راههای سادهتری هم هست مثلا
کانال تلگرام رادیو مرز(@radiomarz) و یا
دانلود از اپلیکیش فیدیبو و یا شنیدن آنلاین از
سایت ناملیک
فاطمه نویسندهی خوش قلمِ
بلاگی از آن خود من را به پویشی دعوت کرده که از
اینجا شروع شده است و قرار است شرکتکنندگان در این پویش خدمات جدیدی را از مدیران بیان بخواهند.
اما اجازه بدهید این پویش را به گونهی دیگری تفسیر کنم: این پویش در واقع اولین هشدار جدی به بیان است که اگر دستی نجنباند به زودی بخش بزرگی از کاربرانش را از دست خواهد داد. چرا که اگر بلاگ نویسان رنگ و بوی کهنگی را در این سرویس دهنده نمیدیدند هرگز چنین پویشی یا شروع نمیشد و یا از آن استقبال نمیشد و ادامه نمییافت.
این وبلاگ را سال ۹۵ راه اندازی کردم اما جدی نوشتنم شش ماهی بیشتر عمر ندارد اما در همین مدت کوتاه هم چندتایی از مطالبم غیر مرتبط با این پویش نیست: مثلا در مطلبی مفصل در مورد
ویژگی مشترک نرمافزارهای وطنی نوشتم و اینکه چرا نمیشود به آنها دل بست و از تجربههای بدم در استفاده از ایمیل نوآور، وبلاگ پرشینبلاگ و بازی کلاب فوتبال من نوشتم. در مطلب دیگری
ایراد در سیستم آمارگیر بیان را با ذکر مثال تذکر دادم، لینک مطلب را در وبلاگهای مدیران فرستادم اما هیچ جوابی نگرفتم.
میگویند بزرگ ترین اشتباه کسی که خرش از پل گذشته این است که فکر می کن پل دیگری پیش رویش نیست، حال آن که در عصر جدید زهی خیال باطل.
من زمان معرفی فایرفاکس ۲ را به خاطر دارم که اسمش تازه بر سر زبانها افتاد، همینطور معرفی کروم را، حالا کروم به نسخهی ۶۹ رسیده و فایرفاکس به ۶۷. نرمافزار خوب را به قابلیتهایش در زمان ارائه نمیشناسند، هماهنگیاش با نیازهای روز و به روزرسانیهایش مهمترین نکته است. وگرنه رانتی بزرگتر از نصب نرمافزار به صورت پیشفرض بر روی ویندوز وجود دارد؟ حتی این رانت به اینترنت اکسپولرر کمکی نکرد و به خاطرهها پیوست. چون نیاز روز را نشناخت.
بخشی از موفقیت سرویسهای وبلاگی در ایران به خاطر فیلتر شدن وردپرس، بلاگر و مدیوم بوده، واقعیتی که نمیتوانید انکارش کنید، متاسفانه برخی برای شکست رقیبان داخلیشان هم به همین شیوهی ناجوانمردانه روی آوردهاند، نوشته بودم که چطور بلاگفا نظرات وبلاگنویسان بیان را سانسور میکند. دل به این موارد خوش نکنید که هر روز، روزی دیگر است و همیشه درها روی یک پاشنه نمیچرخند.
کافی است، اگر در خانه کس است یک حرف بس است، پیشنهادات من:
- بروید به سمت متن باز: انتظار ندارم کاری به یکباره انجام شود، اما قدم به قدم میشود پیشرفت و شد شبیه به وردپرس، زمینهای فراهم کنید که بشود برای اینجا پلاگین نوشت، API بیان را ارائه کنید. مطمئن باشید اگر چنین کنید، آنقدر برنامهنویس خوش فکر و خلاق داریم که سرویس شما را به رایگان به چیزی بدل خواهند کرد که توانایی جذب وبلاگ نویس غیر فارسی زبان هم خواهید داشت. آنگاه وظیفهی شما میشود تامین منابع و امنیت خدمات.
اگر چنین کنید نیازی به پیشنهادهای بعدی نیست همه چیز خود به خود به دست دیگران درست خواهد شد.
- شبکهی اجتماعی وبلاگنویسان: من به بیان علاقمند شدم برای حلقههای دوستانهاش به خاطر این ستارهای که نوشتههای دوستانم را به من یادآوری میکند برای همین ستارهای که این نوشتهی فاطمه را به من نشان داد. اما خود میدانید که این ستاره بسیار ابتدایی است. اگر وبلاگی دو مطلب پیاپی بنویسد نوشتهی قدیمیتر مخفی خواهد ماند؛ اصلاحش کنید. این امکان را فراهم کنید تا نویسندهها را منشن کنیم، هشتگ بگذاریم، ترندها را پیگیری کنیم.
- سیستم آمارگیر: من پول دادم و سرویسی خریدم که تعداد آمارهای بیشتری برای من نشان داده شود، اما باور کنید هیچ تغییری در نتیجه ندیدم. سیستم آمارگیر بسیار ابتدایی است مشکل دارد، به ترافیک ورودی دقت کنید نیمی از آنها نوشته از blog.ir/panel اما از پنل کاربری چه کسی؟ خدا میداند، منبع بخش بزرگی از لینکها گوگل است اما اینکه چه کلماتی جستجو شدهاند، با تعداد ورودی این لینکها منطبق نیست. خود بهتر میدانید بخشی از این مشکل به خاطر سیستم redirectی هست که از آن استفاده میکنید. لطفا اصلاحش کنید.
من از
فاطمه،
محسن،
الهه،
فرشته و
سمیرا دعوت میکنم به این پویش بپیوندند و بنویسند بلکه بیانیها را با نوشتههایشان از خواب بیدار کنند.
معمولاً در مسافتهای بالای نیم ساعت توی ماشین کتاب صوتی یا پادکست گوش میدهیم و در مسافتهای شهری کوتاهتر پخش ماشین روی رادیو ورزش تنظیم میکنیم.
دیشب که رانندگیام در حالت دوم بود، کارشناس مدعو رادیو ورزش در مورد قوانینی در حوزهی تبلیغات بازرگانی صحبت میکرد که باعث شد یک جفت شاخ روی سرم سبز شود، این قوانین را اینجا مینویسم که شما هم از این شاخها محروم نمانید:
- استفاده از کودکان در تبلیغ کالاهایی که مربوط به آنها نیست، ممنوع است.
- مقایسه مستقیم و یا غیر مستقیم یک کالا با کالای دیگر ممنوع است.
- تعیین جایزه برای خرید بیشتر ممنوع است.
درستی یا نادرستی این قوانین و قابلیت اجرایشان هم بماند اما به هر حال این موارد جزئی از قوانین ما هستند.
پینوشت: یکی از ایدهآلهایم در این مورد این هست که تبلیغ دروغ و غلوآمیز جرم باشد، مثلاً قبل از تبلیغ شامپوی جلوگیری از ریزش مو، حقیقت تأثیرش در مرجعی معتبر اثبات شود.
پینوشت دوم: پدر بزرگم همیشه میگفت چیز خوب را قرار نیست تبلیغ کنن وگرنه بجای روغن نباتی روغن حیوانی را تبلیغ میکردن
تمام غلطهای املایی و تمامی غلطهای هکسره یک طرف و این که راجع به» را راجب» مینویسند هم یک طرف. برادر من، خواهر من، آقا، سرور، سرکار قرار نیست هر جور میخوانی همانطور هم بنویسی. هیچ جای دنیا اینطور نیست.
مگر خواهر را هم مینویسی خاهر؟ یا مجتبی را مشتبا؟ یا انگلیسیها school را مثل skull مینویسند؟
وقتی در مورد غلط نویسی صحبت میکنم، مورد سخنم فقط اشتباه و بیدقتی یک وبلاگنویس نیست، یا یک پیامی در تلگرام که شوهر عمهام دارد برای همهی گروههایی که عضو شده میفرستد. متاسفانه قبلا هر چه میگندید نمکش میزدند، اما وای به حالا ما در این دوره و زمانهای که خود نمک گندیده.
پیش از هر کاری راجب» را در واژه یاب جستجو کنید تا مطمئن شوید هیچ اثری از آثارش در هیچ لغت نامهای یافت نمیشود و بعد در خبرگزاریها و سایتهای رسمی این کشور که به مدیر مسئول، سردبیر و ویراستارش از بیتالمال حقوق میدهند، جستجو کنید.
ایرنا ۳۷ نتیجه، ایسنا ۸۶ نتیجه، تابناک ۳۶، شبکهی خبر ۸ نتیجه، خبرگزاری صدا و سیما ۶ نتیجه، جستجوی ایلنا نتایج را مشخص نمیکند ولی صفحهی اول جستجو ۴۰ مورد را نشان میداد، صفحات بعدی هم داشت. آن هم به نقل از رئیس و وکیل و وزیر.
پینوشت: بیبیسی و رادیو فردا را هم جستجو کردم، هیچ گاه این واژهی غلط در این دو سایت به کار نرفته بود.
فاطمه یکی از بهترینهای بیان در مطلب مفید جدیدش در مورد اثر شتر مرغی نوشته و توضیح داده است که افراد به صورت طبیعی گرایش به شنیدن و پیگیری اخبار مثبت دارند و وقتی اخبار حاکی از چیزی است که برخلاف میل آنهاست مثل کبک سرشان را در برف فرو میبرند تا با ندیدن واقعیتهای تلخ را حذف نمایند.
فاطمه ضمن مطلب از پادکستی که با این موضوع شنیده و مقالهای تکمیلی که در پایان مطلبش معرفی کرده چندین مثال آورده، من هم بدون نیاز به فکر زیاد میتوانم چند مورد را ذکر کنم. مثلا دیدهام که در یک رقابت ورزشی وقتی تیمی در ابتدای امر نتایج بدی میگیرد، هوادارانش مابقی بازیها را پیگری نمیکنند و حتی پیش آمده در حین تماشای فوتبال بعد از دریافت چند گل، تلویزیون را خاموش کنند. یا طرفداران حاضر در استادیوم ورزشگاه را ترک کنند.
اثر شتر مرغی در بسیاری از مواقع موجب ضرر فرد یا افراد میشود مانند مثالی که در مطلب اصلی ذکر شده بود و عدم تمایل سرمایهگذاران در بورس برای پیگیری اخبار سقوط ارزش سهامشان باعث نیاندیشیدن به راه حلهای لازم و ضررهای بیشتر ایشان شد. اما برای من مثالهای شخصیتری نیز وجود دارند، مثلا من زبان میخوانم، ورزش میکنم و سعی میکنم از لحاظ اخلاقی فرد بهتری شوم. گاه فرصتهایی پیش میآید که خودم را در این موارد تست کنم و اگر اخبار خیلی صریح به من بگویند: داداچ داری اشتباه میزنی» ممکن است بجای اصلاح راهم و تغییر روشهایی که در پیش گرفتهام به صورت ناخودآگاه و بر اثر این شترمرغ درون، دیگه سراغ این ارزیابی نروم.
جک مربوط به عنوان: وقتی توی رومه خوندم که سیگار چقدر ضرر داره و عامل چندین سرطان هست، خیلی نگران شدم و تصمیم گرفتم از این به بعد دیگه رومه نخونم.
مثال نقص مربوط به عنوان: اخبار بد اقتصادی، گرانی همه چیز، بخصوص دلار، مردم ایران با یک شادی و هیجان خاصی اخبار گرانیها را به هم میدهند، فهمیدی پراید رسیده ۵۰ میلیون؟ پیاز شده ۱۲ هزار تومن؟ حتی بارها دیدهام که برای هیجان انگیزتر شدن اخبار بد، غلو هم میکنند، نوشته بود مسواک شده ۵۰ هزار تومن، تعجب کردم رفتم دیجی کالا را چک کردم قیمتها بین ۸ تا ۱۵ هزار تومان بودند، یک مسواک خاص ۴۰ هزار تومان، بهش گفتم، گفت من لثههای حساسی دارم و باید همان ۴۰ تومنی را استفاده کنم :|
توجیه مثال نقص بالا: شاید مردم از بالا رفتن قیمتها انتظار خاصی دارند، مثلا اینکه این افزایش یک سقفی داشته باشد، یا اگر به حد خاصی رسید اتفاق حاصی بیافتد، مثلا مردم فلان کار کنند تا عاقبت به خیر شویم. من نمیدانم.
خوبی اثر شترمرغی: وقتی کاری از ما ساخته نیست شاید همان بهتر باشد که ندانیم، مثلا همین اخبار بد ی، دانستنش دردی را دوا میکند؟ کاری از ما ساخته است؟ شاید ندانشتش موجب حفظ آرامشمان شود.
پینوشت نامربوط: چرا این ادیتور مطلب و نظرات بیان اینقدر زشت و کریه شده؟
وبلاگ نویس گرامی آقای اساطیری که علاوه بر دنیای مجازی در دنیای کاغذی هم مینویسند و در پست آخر وبلاگشان نوشتهاند:
#ایرانی_بخوانیم
من این هشتگ را اصلا نمیپسندم، کتاب خوانی برای من پلی است برای سفر به دنیای خیال، دنیایی که قید و بندها و محدودیتهای اینجا را ندارد و میتوانم لحظاتی را آن جوری که میپسندم سپری کنم. و این هشتگ میگوید این دنیا را محدود کن، حتی خیال پردازیهات را ببر در جایی که این تعداد محدود نویسنده آن را ساختهاند در حالیکه ماحصل کار این این نویسندههای محدود به خاطر قوانین و مقررات اینجا خود محدودیت داشتهاست. محدودیت در محدودیت. مانند این است که یک کسر کمتر از یک را در کسر کمتر از یکی ضرب کنی و ماحصل کسری بسیار کوچک نزدیک به صفر باشد.
من کتابخوانی را از تماشای فیلم به این دلیل بیشتر دوست دارم که شخصیتها، صحنهها، اتفاقات و همهی چیزهای دیگر داخل کتاب را خودم میسازم و در ذهنم خلق میکنم. اما در فیلم محدود میشوم به انتخاب کارگردان و بودجهی تهیه کننده.
راستش را بخواهید دلیل بزرگ زبان خواندنم هم بیربط به این قضیه نیست. دوست دارم دنیایم را بزرگتر کنم، ترجمهها محدودم میکنند، قوانین مسخره و عرفهای مسخرهتر اینجا دست و پای مترجمین را بستهاند.
دیروز از
نرم افزار دهکدهی زبان کتابی را میخواندم در مقدمهاش نوشته بود فصل ۱۴ام به عمد حذف شده است.کنجکاو شدم سرچ کردم دیدم دلایلش همان دلایل مسخرهی پاراگراف بالاست.
پینوشت: توی کتاب بادبادک باز نوشته بود: تنها یک گناه در دنیا وجود دارد آن هم ی است. هر گناه دیگر هم نوعی ی است. می فهمی چه میگویم؟. آیا سانسور ی نیست؟ آیا تشویق به نخواندن کتاب خارجی همینطور؟
ٔنائومی عزیز
در غیاب آبیها نوشته:
کاش آدما میتونستن بهعنوان اکسسوری، شاخ گوزن و خالخالی زرافه و یال شیر و دم گربه و بال اژدها به خودشون اضافه کنن. انتخاب من برای زمستون قطعا یال شیر بود، برای تابستون شاخ گوزن از نوع پهن و بزرگ و سایهدار.
و من به آن، دو مورد دیگر را برای استفاده در تمامی ایام آرزو میکنم:
لاک لاکپشت و بال چلچلهی قطبی1
شما هم آرزوهای حیوانیتان را در قسمت نظرات به این فهرست اضافه کنید.
1 - this bird had journeyed c. 91,000 km (57,000 mi), the longest migration yet recorded for any animal
پینوشت: عنوان این مطلب برگرفته از این جمله تاریخی مرحوم حسنی است: زندگی در اروپا بر سه قسم است، زندگی انسانی، زندگی حیوانی و زندگی سگی :))
برای زبان آموزی نشسته بودم پای ویدئویی در یوتیوب، که رسیدم به این جمله:
your brain is very good at throwing away things it doesn't need
این جمله در پاسخ به این پرسش بود که چرا لغاتی را که حفظشان کردهایم سریع از یاد میبریم. و این عبارت صحیح از نظر من بسیار جامعتر از آن بود که تنها منحصر به مدیریت حافظه باشد.
بعضی از قوانین اگر چه به ظاهر برای توضیح پدیدهای خاص در یک رشته بیان میشوند اما با صرف نظر از جزئیات و فرمولها، میتوان به آنها دیدی جهان شمول داشت، یکی از واضحترین این قوانین شاید اینرسی(قانون اول نیوتن) باشد، و این قانون نه فقط در مورد حفظ حالت اجسام ساکن و یا در حال حرکت که حتی در مورد مقاومت من در مقابل سبک اصلاح موی سرم هم صادق است، یا قانون سوم نیوتن را در فرهنگ عامهی فارسی زبانها به این صورت توضیح میدهند که جواب سنگ کلوخه :))
با همین فرمان، وقتی معلم گرامی کانال Online Oxford English این جمله را به عنوان دلیلی برای غلط بودن یادگیری لغات به تنهایی بیان میکرد، به این فکر میکردم که با بلا استفاده گذاشتن، جایگزین کردن و رها کردن برای مدتی معین، میتوان خیلی از مشکلات و مسائل را ابتدا فراموش و سپس آنها را کاملا از بین برد.
پینوشت: این پست را سرع نوشتم تا
پست قبلی خوانده نشود :))
دانشجو فلش آورده بود تا فایل پیدیاف و پاور پوینت پروژهاش را به همکارم که استادش هست نشون بده، بهش میگه برو روی سیدی رایت کن و بیار، با فلش کامپیوترم ویروسی میشه.
این احمق، از قضای بد روزگار مدیر آموزش مرکز، مسئول مستقیم من و استاد رشتهی مهندسی برق هست و تا یکی دو ماه دیگه مدرک دکتراش را هم میگیره.
مجموعهی
به من بگو چرا» نوشتهی آرکدی لئوکوم» کتابهای محبوب من در دوران کودکی و نوجوانی بودند و اینکه جلد سومش را نداشتم یکی از بزرگترین حسرتهای آن دوران بود. و شما چه میدانید شهری که کتابفروشی ندارد، چه شهر پر از حسرتی است.
به زبانی که برای بچهی ۱۰-۱۲ قابل فهم باشد، در مورد پدیدههای علمی نوشته بود.ما سه جلدش را داشتیم جلد اول عنوانش بود جهانی که گراگرد ماست، جلد دوم نخستین پدیدهها و جلد چهارم دربارهی ساختههای دست بشر. چندین بار این کتابها را خوانده بودم، هم به صورت دورهای هم وقتی سوالی ذهن کنجکاو نوجوانیام را مشغول میکرد به عنوان کتاب مرجع میرفتم سراغشان.
وقتی رفتم دانشگاه بالاخره در کتابخانهی دانشگاه جلد سوم را یافتم، همینطور جلد پنج، شش، هفت و هشت و نهم را :) تصور نمیکردم بعد از ۴ شمارهی دیگر داشته باشد. اگر میدانستم چقدر بیشتر غصه میخوردم.
اما چه شد که به یاد به من بگو چرا» افتادم؟ گفته بودم که زبان میخوانم و برای زبان آموزی سعی میکنم کتاب انگلیسی بخوانم و پادکست انگلیسی گوش کنم.
اما راستش را بخواهید اگر چه میخوانم و میشنوم اما کتابهای سطح بندی شده و پادکستهای آموزشی زبان را نمیپسندم. احساس میکنم با منابعی غیر واقعی طرف هستم، کتابی را خلاصه کردهاند تا به سطح من برسد و من و هم سطحهایم بتوانیم بخوانیم، و پادکستها را با لحنی ضبط کردهاند که متمتوجه واژههایی که ادا میکنند بشویم. و این چیزی نیست که در واقعیت وجود دارد. هر چند استفاده از آنها بیفایده نیست. اما انگار ادا در میآورند و این چنین چیزهایی چنگی به دل نمیزند.
با خودم گفتم در کنار کتابهای سطح بندی شده میشود کتابهای واقعی که برای کودکان و نوجوانان نوشته شده را بخوانم، هم کلمات و اصطلاحات پیچیدهای ندارند و هم واقعی و اصیلاند؛ هم با خواندشان کودک درونم را میکنم و هم چیزی یاد میگیرم.
چند وقت پیش کتابهای
Welcome to Dead House و
The Little Match Girl را خواندم و حالا با یکی دوستان
danny the champion of the world را همخوانی میکنیم. خیلی هم عالیست.
و اما پادکست، مطمئن نبودم که آیا پادکستی برای کودکان وجود دارد یا نه، گوگل کردم دیدم تا دلتان بخواهد هست، الحق و الانصاف اینترنت بزرگترین نعمت است. از میان پادکستها چندتایی را انتخاب کردم که
but why a podcast for curious kids حسابی به دلم نشسته است.
خانم جین لیدهولم سازندهی این پادکست از والدین میخواهد سوالات کودکان کنجکاوشان را برایش بفرستد و او بعد از یافتن جواب صحیح سوالات از کارشناسان مربوطه! پادکستی میسازد و به این سوالات پاسخ میدهد آن هم به زبان کودکانه.
چند اپیزودی که گوش کردهام. پاسخها کامل و دقیق بوده و سرسری از هیچ سوالی نگذشته، مثلا وقتی سایمون ۷ ساله از واشنگتن دی سی میپرسد که Why Are Boys Boys And Girls Girls? از Dr. Lori Racha از UVM Medical Center کمک گرفته تا به این سوال جواب درستی بدهد و جوابش کامل است و حتی در مورد مردها و زنهایی که حس نه و مردانه دارند حرف میزند، اطلاعاتی به بچهها میدهد که ما در سیستم آموزش و پرورش خودمان هرگز یاد نگرفتیم و نخواهیم گرفت.
این پادکست با سوالات بچگانهی دیگری مثل اینکه چرا قد پسرها بلندتره و یا چرا موی دخترها بلندتره حرف میزند و به همهی این سوالات جوابهای خوب و قانع کنندهای میدهد.
امروز به اپیزود دیگری گوش میکردم، How do bears sleep all winter? میبینید چه پادکست جذابی است؟ پیشنهاد میکنم به لیست پادکستهایتان اضافه کنید، این که برای کودکان ساخته شده است شنیدنش را راحت کرده است و سطح زبان انگلیسی نچندان خوبی مثل من هم میتوان از پس شنیدن و درکش بر بیاید.
Podcast Addict را بالا پایین میکردم تا خوراک سفر را پیدا کنم، باید چیزی پیدا میکردم که به مذاق مریم هم خوش بیاید، تمام قسمتهای
رادیو مرز را با هم شنیده بودیم، رادیو دست نوشتهها قسمت جدیدی داشت که نشنیده بودم اما مریم مثل من اهل شنیدن موسیقی نیست، همینطور تاریخیها و آنها که موضوعشان ادیان است، ناوکست را احتمالا میپسندید، اما من کتاب
انسان خردمند را خوانده بودم و برای من جذاب نبود، فردوسی خوانی هم انتخاب بدی نبود ولی از آن هم گذشتم، مدت زمان قسمتهای بعضی از پادکستهای دیگر هم به مسیر ما نمیخورد.
چیروک نقل دوبارهی داستانهای عامیانه و شفاهی ایران، فهرست قسمتها را که دیدم از انتخابم مطمئن شدم:
کانال تلگرامش به آدرس (@chirook_podcast) هم دنبال کنید.
آیین خیلی زودتر از هم سن و سالهاش توی فامیل زودتر به حرف اومد و شروع به جمله سازی کرد، کلماتی را به کار میبره که ما بهش یاد ندادیم و خودش از محیط دریافت کرده.
امروز به مریم میگفتم فکر میکنم آیین نسبت به هم سنهاش خیلی خوشبخته، چون میتونه خواستههاش و احساساتش را بیان کنه، ولی اونها نه، اگر چیزی بخوان باید با گریه و ایما و اشاره بفهمونن که خب خیلی سختتره. اما آیین چیزی توی دلش نمیمونه، موقع بازی با اسباببازیهاش حرف میزنه یا اگر چیزی بخواد یا بخواد جایی بره میاد بهمون میگه.
خودم هزاران بار غبطه خوردم به کسانی که قلم خوبی دارن میتونن بنویسن، سر ذوقی دارن میتونن شعر بگن، هنرمندن میتونن نقاشی بکشن، ساز بزنن، آواز بخونن.
موآ(سفرنامهی منصور ضابطیان به ویتنام) را خواندم، به قطع و یقین بهتر از ۵ سفرنامهی پیشینش بود. آنها هم خوب بودند اما این یکی بهتر بود و این برتری تغییری است که پله به پله از هر کتاب به کتاب بعدیاش حاصل شده. نه تنها قلم منصور ضابطیان روانتر شده که احساس میکنم در این کتاب تا حد زیادی از خودسانسوریاش کاسته بود. مثلا به راحتی غذاهایش و محتویاتش! را توصیف کرده بود، با آنکه در پرانتز گفته بود الکل نمیخورد اما در مورد شرابهایی به نوشیدنش دعوت شده بود و خواصش نوشته بود.
اما
همچنان سفرنامهی ایدهآل من شاهکار برادران امیدوار است که آنقدر هیجان
انگیز و ناب است که عدهای آن را خیال پردازی نویسندگانش میدانند و نه یک
تجربهی واقعی. در موآ هر جا در مورد غذاهای عجیب و غریب میخواندم به یاد
عبدالله و عیسی امیدوار میافتادم که چه خوراکیها و شرابهایی را که تجربه
کردند. و هرجا از سختی و ترسی صحبت شده بود آن را با آنچه درباره صعود به
هیمالیا، ماندن در قطب شمال، گذر از میان بومیان آمازون و آفریقا و هزاران
مورد دیگرش که قابل مقایسه نبود، مقایسه میکردم و خاطرهی خواندن آن
سفرنامه برایم زنده میشد.
به زودی به سراغ بی زمستان، سفرنامهی بعدی منصور ضابطیان خواهم رفت.
از
قدیم گفتهاند وصفالعیش نصف العیش. خواندن سفرنامه هم لذت نصفه و نیمهای
دارد اما کوتاهی میکنم از چشیدن نیمهی دیگر. همتی میخواد که امیدوارم
حاصل شود.
به
کتاب فروش گرامی سپرده بودم وقتی بی زمستان» رسید خبرم کند، دو شب پیش اتفاقا در نزدیکی کتابفروشیاش بودم که زنگ زد کتابت رسیده، بیمعطلی رفتم گرفتم و دیروز همهاش را یکجا خواندم.
تمام بیزمستان را در یک اضافهکاری تحمیلی که هنوز ساعتی از آن باقیست خواندم و گذر کسالتبارش را التیام دادم، این کتاب روند رو به اوج سفرنامههای ضابطیان را ادامه نداده بود، تاجیکستانش عالی بود، گرجستانش خوب و آذربایجان متوسط شاید هم بد.
نام کتاب هیچ ربطی به این کشورها نداشت و تجربهی شخصی نویسنده بود که حداقل برای یکی از خوانندگان کتابش جذابیتی نداشت.
نویسنده در یکی از سفرنامههای نخستینش توصیه کرده بود برای سفر ارمنستان، امارات و مای را انتخاب نکنیم. با خواندن این کتاب به این نتیجه رسیدم که باید به این لیست آذربایجان را هم افزود.
اینها را علاوه بر گودریدز در اینستاگرامم هم استوری کردم، یک هم دانشگاهی قدیمی خارج نشین برایم نوشت، که مگر در ساعات اضافهکاری کار نمیکنی؟ برایش نوشتم معمولا در ساعات اصلی کار هم کار بخصوصی ندارم و این اصلا خوب نیست. دخترخاله هم گفت که ارمنستان خیلی هم زیباست، طبیعت بکری دارد و از معماری شهریاش خوشش میآید. برایش از دلایل ضابطیان برای سفر نکرن به این کشورها نوشتم و آخرش هم گفتم نظرم برایم اهمیت بیشتری دارد.
پیش از بیزمستان و بعد از
موآ یک کمیک خواندم به نام پیونگ یانگ، این هم چند جملهای دربارهی آن:
کمیکهای
زیادی نخواندهام شاید کمتر از ده مورد، پرسپولیس مرجان ساتراپی، اختراع
هوگو کابره، ماجراهای تنتن و داستان فوتبالیستها بهترینشان بودهاند.
از
بین چند سفرنامهی مصور نشر اطراف پیونگ یانگ را برای شروع خوانش انتخاب
کردم چون فکر میکردم جذابیت بیشتری برایم خواهد داشت اما مطابق انتظارم
نبود و به سراغ کتابهای دیگر این مجموعه نخواهم رفت. شاید برای کسانی که
هیچ چیزی در مورد کرهی شمالی و وضعیت ناجورش نمیدانند جذابتر باشد.
گودریدز در سال ۲۰۱۹، تعداد ۴۲ کتاب و ۳۵۴۷ صفحه خواندهام.(تا یاد نرفته بگویم، در این جمله واژه تعداد اضافی است و به لحن محاوره و وبلاگیام نمیخواند اما چارهای نبود بایستی هر طور شده بین ۲۰۱۹ و ۴۲ فاصله میانداختم، وقتی الفبایی که با آن تایپ میکنیم راست به چپ است و اعدادش چپ به راست، این مشکلات اجتناب ناپذیر است.) به حسب ظاهر نسبت به یکی دو سال گذشته، بیشتر خواندهام اما به لحاظ سنگینی محتوا شاید بدترین سال کتابخوانیام بوده. هم اینکه اکثر کتابهای لیستم، کتابهای سطح بندی شده است که برای زبان آموزی خواندهام و هم در میان مابقی کتابها هم چندان تحفهی دندانگیری نداشتهام. سالهای پیش پیر پرنیاناندیش، آناکارنیا، سفرنامه برادران امیدوار، دایی جان ناپلئون و امثالهمی در فهرستم داشتم که افتخارم این بود که بگویم اینها را خواندهام و چیز قابل شمارشی به معلوماتم افزوده شده است. اما امسال این فهرست تفریبا خالی است، بهترینهای امسال، ساپیینس یا همان انسان خردمند، سعادت شویی، هفتهی چهل و چند، صبحانه در تیفانی بودهاند.
۱- مدتهاست تصمیم گرفتهام که در هیچ جایی که رنگ و بوی ت دارد نباشم، چه در جایی رسمی با اسم و عنوان و تابلو و بنر مشخص و چه در میان دوست و آشنایی که دارند در مورد فلان تمدار حرف میزنند، نمیگویم کار ی نخواهم کرد، چرا که گاه از انجام یا انجام ندادن هر کاری میشود برداشتی ی داشت. منظورم این است که کار خودم را خواهم کرد و راه خودم را خواهم رفت. بدون جار زدن.
۲- هفتهی پیش بعد از مدتها رفتم کتابخانه، همکار سابقم پیام داده بود که کتاب شعرش را منتشر میکند و دعوت کرده بود بروم کتابخانه برای مراسم رونمایی از کتابش.آنجا بودم که یک دوست نچندان نزدیک آمد کنارم نشست و گفت پس فردا همینجا جلسهای داریم با عنوان فلان، سعی کن بیایی، موضوع جلسهشان جز علاقههایم بود، وقتم هم خالی بود، گفتم شاید بیایم، گفت حتما بیا، فردا و روز بعدترش هم زنگ زد و یادآوری کرد. گفتم میآیم. تمایل چندانی برای شرکت نداشتم و اگر اصرار این دوست نبود شرکت نمیکردم، اینقدر وقتم را به هزار مشغلهی کوچک و بزرگ پر کردهام که سعی میکنم فرصتهای اندک بیکاری را هیچ کاری نکنم. اما اصرار کرد و گفتم میآیم و رفتم.
۳- سطح جلسه متوسط بود، نه جذاب بود و نه کسل کننده، سخنران را نمیشناختم، گفتند هیئت علمی دانشگاه پیام نور است، با سواد به نظر میرسید، بربحث مسلط بود. اما جلسه نکات منفی هم داشت که بدترین قسمتش این بود که به سوالات بنا به گرایش سوال کننده پاسخ میداد، نه با نظر خود و با قطعیت، اگر دو سوال متضاد از او میپرسیدید، هر دو را تایید میکرد، حق با شماست، بله حق با شما هم هست و شما و.
۴- امروز متوجه شدم، این آقای ناشناخته کاندیدای نمایندگی مجلس شده، و من مثل بقیهی جمع در پایان آن جلسه، با یک کاندیدای نمایندگی مجلس عکس گرفتهام.
گنج علم ما ظهر مع ما بطن»
گفت: از ایمان بود حب الوطن
این وطن، مصر و عراق و شام نیست
این وطن، شهریست کان را نام نیست
زانکه از دنیاست، این اوطان تمام
مدح دنیا کی کند خیر الانام»
حب دنیا هست رأس هر خطا
از خطا کی میشود ایمان عطا
ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر
کاورد رو سوی آن بینام شهر
تو در این اوطان، غریبی ای پسر!
خو به غربت کردهای، خاکت به سر!
آنقدر در شهر تن ماندی اسیر
کان وطن، یکباره رفتت از ضمیر
رو بتاب از جسم و، جان را شاد کن
موطن اصلی خود را یاد کن
نِق اول: یادتان میآید، که
پویشی آغاز شد برای بیدار کردن مدیران بیان، با این مضمون که آقا یا خانم محترم، این بچه مال شما است، مسئولیت سرپرستیاش را به گردن بگیر، نمیشود که اسمش در شناسنامهتان باشد ولی نفقهاش را نپردازید. بعد با خوشحالی گفتند که نه هستیم و حواسمان هست و دوباره به خواب رفتند.
ظاهرا
آقای صفایی نژاد باید پویش تازهای برای جهت یادآوریِ یادآوری راه بیاندازند و همگی بنویسیم و رنکینگ بیان را ببریم بالا تا شاید باز از خواب بیدار شوند، شاید هم دوباره مثل قبل از این دنده به آن دنده شوند و دوباره بخواب روند.
نِق دوم: به شوخی در مورد نینی سایت میگویند که در مورد هر چیزی جستجو کنی، در صفحهی اول نتایج گوگل، یک صفحه از نینی سایت میآورد که مامانها در مورد آن پرسیدهاند و راه حلی دادهاند، حالا میخواهد یک دستور آشپزی ساده باشد یا راز خنثی کردن یک بمب ساعتی.
یک مورد مشابه دیگر هم من میخواهم معرفی کنم که بر خلاف نینی سایت نه به خاطر مامانهای همه چیزدان که به خاطر ان محتوا همیشه در صدر نتایج جستجوها به زبان فارسی است. باشگاه خبرنگاران جوان
بارها دنبال یک مقاله عمومی بودهام که رسیدهام به این سایت، مطالبی که میشود مطالبش را جاهای دیگری نیز به عینه یافت، با این تفاوت که ابتدای مقاله اضافه کردهاند: (به گزارش خبرنگار گروه فلان باشگاه خبرنگاران جوان) و آخر مطلب داخل پرانتز اسم فرد کپی کننده به عنوان خبرنگار درج شده است.
روز اول عید قبل از اینکه بزنم همه چی را ببندم توی گروه دوستان نزدیک که کلاً ۵ نفریم و نزدیک ۱۶ ساله با هم رفیقیم، عید را تبریک گفتم و نوشتم انشالله سال بع قدری خوب باشه که بدیهای ۹۸ هم فراموشتون بشه، رفیقم اومد نوشت، اینقدر ایشالله ایشالله نکن تا جمهوری اسلامی هست ما روی خوش نمیبینیم، به شوخی جوابش دادم با تو نبودم، باز تندتر شد و گفت آخر سال این زِرِت را بهت یادآوری میکنم.
تلگرامم را فعلا دیسیبل کردم، اما الآن بعد از ۵ روز دلم برای اون گروه تنگ شده، از ترم اول دانشگاه رفیقم، هر کسی یک طرف دنیا، ولی با هم موندیم.
مگه من تمدارم؟ مگه کارهایم؟ بابا به والله خودم هم میدونم معجزهایدر کار نیست، حتی با عوض شدن حکومت، ولی مگر ما خوشیهای دیگری نداریم؟ خوشیهای درونی؟ چرا ما اینقدر غرق تیم؟
حرف دیگه: روحیهام خراب شده، بعضی وقتها حس میکنم قلبم داره از دهنم میزنه بیرون، حتی به فکر افتادم برم داروخانه آرامبخش بخورم، راه حل بهتری ندارین؟
پای چوبین نوشته بودم، اگر حوصلهاش را داشتید
آن را بخوانید. امشب وقتی دو لحظه با خودم خلوت کردم به یاد آن افتادم.
بعد از مدتها ننوشتن، نوشتن یک متن منسجم و یکپارچه برایم ممکن نیست به خصوص برای منی که وقتی انگشتانم به نوشتن گرم بودند هم از پسش بر نمیآمدم. پس به بزرگواری خودتان این چند پاره را قبول بفرمایید.
الف) چون میدانم اکثر شماها حوصله خواندن تا آخرش را ندارید همین اول باید بگویم که طاقچهی گرامی کتاب گرانسنگ پیرپرنیان اندیش را آن هم با با قیمتی ارزان که با تخفیف ۵۰ درصدیاش ارزانتر هم میشود عرضه کرده است، دم طاقچه و دم نشر سخن گرم. قطعا هستند کسانی مثل من که مشتاق چنین کتابهایی هستند و زور جیبشان به پرداخت ۳۷۰ هزار تومن قیمت نسخهی فیزیکیاش نمیرسد. واقعا که دم طاقچه نشر سخن گرم.
مجموعهی دو جلدی پیر پرنیان اندیش مصاحبهی مفصل میلاد عظیمی و عاطفه طیه است با استاد هوشنگ ابتهاج متخلص به الف. سایه، جلد اول استاد در مورد زندگانی خود و ارتباطش با شاعران و شاعری حرف میزند و جلد دوم کامل به موسیقی میپردازد(شاید هم بالعکس) در ضمن جلد دوم شامل حدود ۲۰۰ صفحه عکس هم میباشد.
از نظر من این کتاب تاریخ معاصر فرهنگ و هنر ایران زمین است.
ب) آخرین کتابی که میخواستم بخرم و نخریدم کتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز» نوشتهی مرحوم نجف دریابندری بود، راستش علاوه بر ۴۵۰ هزار تومان قیمتش، اینکه واقعا احتیاجی بهش نداشتم هم بیتاثیر نبود، هوسی بود که به سختی خودم را کنترل کردم تا بر آن چیره شدم. اولین کاری که از این بزرگوار خواندم ترجمهی کتاب طنز چنین کنند بزرگان» نوشتهویل کاپی» بود که از کسی شنیدم این کتاب را به سبک ذبیحالله منصوری ترجمه کردهاند یعنی نوشتهاند و منصوبش کردهاند به شخصی دیگر، البته من خودم هم به این شنیده اعتقاد چندانی ندارم.
نجف دریابندری عزیز روحت در آن دنیا شاد باشد که روحیهی ما را با این ترجمهات در این دنیا شاد کردی.
ج) این هفته برای اولین و دومین بار بعد از ده سال امتحان دادم، بله بعد از ۱۰ سال، سال اولش که اجنه نگذاشتند ادامه تحصیل بدهم، احتمالا چند سال پس از آن سال را هم اگر سعی میکردم با جواب رد اجنه مواجه میشدم سالهای پس از آن را هم خودم نخواستم و امسال تنبلی را کنار گذارده(باور نکنید) و در دورهی ارشد ثبت نام کردم، این دو امتحان هم امتحانات میانترم ترم یکم بودند.
و جالب اینکه برخلاف انتظار خودم امتحانات بدی هم نبودند، که البته آنلاین بودن این امتحانات و داشتن کتاب در کنار دستم بیتاثیر نبودند.
د) یک شبکهی اجتماعی کوچکی همین حوالی در گوشهای از اینترنت هست که سر جمع کاربرانش، ایرانی و خارجی به هزارتا نمیرسد، یعنی من باور نمیکنم که بیشتر باشند، و من میخواهم پشت سر یکی از کاربرانش(که از این به بعد ایکس خطابش خواهم کرد) اینجا حرف بزنم، راستش را بگویم میخواهم غیبتش را بکنم، حالا چون شما نمیشناسیدش اشکالی ندارد و گناه غیبتم در حد کراهت غرغر کردن کم میشود.
یکی آنجا نوشته بود دلم ابتهاج میخواهد، ایکس کامنت گذاشته بود من خیام میخوام. در جای دیگری نوشته بودند خیلی غم انگیز است که اکثر حیوانات آفریقا به خاطر شکار در حال انقراض هستند، کامنت ایکس این بود که حیوانات ایران هم منقرض میشوند. دیگری نوشته بود خدا را شکر که آمار مبتلایان به کرونا در حال کاهش است، بیمارستان شهر ما دیگر بیمار کرونایی ندارد، ایکس نوشته بود دروغ میگویند.
نمیدانم از این همه سیاه دیدن زخم نمیشود؟
خودتان ملاحظه بفرمایید.
لطفا بخوانیدش. چون باید به این پرسش پاسخ دهیم که چرا ما در قضاوت بزرگان تاریخ شرایط زمانه را لحاظ نمیکنیم؟ چرا نمیتوانیم کار شخصی را بدون در نظر گرفتن حواشی دیگرش بسنجیم؟
من احسان هستم، داری مدرک مهندسی IT هستم و بیش از ۱۰ سال سابقهی کار برنامهنویسی دارم. اگر شما هم علاقمند به یادگیری این مهارت هستید، میتونم کمکتون کنم.
نحوهی آموزش ما به صورت پروژه محور خواهد بود، یعنی از ابتدای کار یک هدف برای خودمون تعیین میکنم و در طول مدت آموزش آن پروژه را با هم انجامش میدیم و یاد میگیریم. برنامههایی که ما با هم مینویسیم میتونه:
طراحی سایت شخصی شما باشه
طراحی یک سایت فروشگاهی باشه
یا یک سیستم اتوماسیون اداری کوچک را طراحی کنیم
و یا رباتهایی برای تلگرام یا سایر سایتها درست کنیم
و یا برنامهای با هم بنویسیم که کارهای شما را آسان کنه
من ساکن یک شهر کوچک هستم و احتمالا و شما که این آگهی را میبینید همشهری من نیستید، به همین خاطر نمیتونیم کلاسها را حضوری برگزار کنیم برای همین همکاریمون به صورت آنلاین خواهد بود.
برای شرکت در این کلاسها نه سن مهمه، نه جنسیت و نه حتی مدرک تحصیلی.
اگر به اطلاعات بیشتری نیاز داشتید و یا سوالی در این مورد داشتید لطفا به آیدی من در تلگرام و یا اینستاگرام پیام بدید: همه جا به @ehsan957 هستم
درباره این سایت